بسعي جوهر انديشه راز دين مگشاي
کليد موم و سرقفل آهنين مگشاي
بهشت راز مقام دراز دستان نيست
در مشاهده بر روي ميوه چين مگشاي
مثال علم لدني گرت زخامه چکد
جمال ظن منما چهره يقين مگشاي
بهمنشين مگشا راز دل ، نه بيگانه
وگر ملازم طبع است همنشين مگشاي
هنوز در رحم است آنکه طبع دايه اوست
بروي سر ازل ديده جنين مگشاي
هر آن گره که نهد بر دلت نهفتن راز
بکاوش نفس تيز واپسين مگشاي
جهان و هرچه در اوهست سر بسردربند
در معارضه با حکمت آفرين مگشاي
بهشت ما حضرخوان تنگ عيشان است
باينقدر زجبين نياز چين مگشاي
خدنگ طعنه همت نشانه ميطلبد
مشبک مژه بر روي حور عين مگشاي
اگر بکيش مروت عمل کني زنهار
گره زکار دل عافيت گزين مگشاي
اگر دلت زخرابي عافيت تنگ است
هزار گونه عمارت بهل همين مگشاي
براه ملک قدم ميروي بسعي حدوث
بتاز و ديده بد و نان همنشين مگشاي
دريچه اي که غمي سر برون نيارد از آن
بروي صرفه کار دل حزين مگشاي
محل شناس طرب باش يعني آن ساعت
که گرد غم ننشيند برخ جبين مگشاي
بطرف چشمه کوثر چو تشنه لب برسي
فرو مياي گر آيي زرخش زين مگشاي
اگر تو مرد رهي زحمت وجود مبر
ز آسمان درتشنيع بر زمين مگشاي
زجان و دل بگشا عقده اي که فرصت رفت
گره ز رشته اسرار ماء وطين مگشاي
بدست دل بگشا قفل معني از در جان
هرآن دري که بود بسته غير از اين مگشاي
دلي که بايد از افتادگي گشاده شود
ببر فشاندن دامان و آستين مگشاي
دلي که صحبت عشق است مايه طربش
بنظم و نثر مکن خوش نهاد و هين مگشاي
زآب و رنگ چه خيزد بغنچه لاله
بگو که بند قبا پيش ياسمين مگشاي
بتيغ غمزه جانان گشاي پهلوي دل
دلي که در غم او تنگ شد چنين مگشاي
متاع دل که نبايد گشود جز بر دوست
اگر بهاش سليمان دهد نگين مگشاي
بناي عفو بر الطاف دوست نه، نه زمان
در شهور مزن غرفه سنين مگشاي
بمشت خاک نيرزد ولايت دارا
دلي گشاي که فتح است و ملک چين مگشاي
زشيخ و راهب اگر استماع ميطلبي
ز نيک و زشت بگو لب بفکر دين مگشاي
لب صفا بگشا در بيان ساده دلي
زبان عقل بتشريح مهر و کين مگشاي
بيان وحدت و تفسير آيت توحيد
زبان بوقلمون را بآن و اين مگشاي
هزار مرده بروي زمين بود، هشدار
اگر تومرده نديدي دل زمين مگشاي
زبخل صاحب خرمن نصيحت است اين حرف
که مرحمت کن و دامان خوشه چين مگشاي
زهر سخن در بازيچه اي فراز کنم
بزاده خردم چشم هزل بين مگشاي
خموش عرفي از اين نغمه هاي شورانگيز
لب ترانه بلبل بآفرين مگشاي
رموز حکمت اسرار قدس جلوه دهد
بمدح خويش لب عقل اولين مگشاي