بخوان خود درآ تا قبله روحانيان بيني
بين در آينه تا آتش صد خانمان بيني
بديدار تو دلشادند دايم دوستان تو
ترا هم شادمان خواهم چو روي دوستان بيني
هلاکم مي کند گردون و غمگين بينمت ، آري
تو نتواني که بر احباب ، دشمن قهرمان بيني
تو محبوب جهان آنگه مدارا ، باورم نايد
تو شمع انجمن باشي و در پروانه جان بيني
بحفظ گريه مشغولم اگر بيني درونم را
زدل تاپرده چشمم دو شاخ ارغوان بيني
دلت الماس همت بود اگر وا بيني اکنونش
ترنج زر دست افشار پرويز جهان بيني
بوعظ اندر شو از راه غزل عرفي ترنم بس
در شيون زن آخر مردن خود چون عيان بيني
نبيني در مقام نفس و طبع آسودگي هرگز
بهفتم پايه مسند نه که راحتگاه جان بيني
نشان جان همي جو، تا نشان از بي نشان يابي
مکان دل طلب کن تا مکان درلامکان بيني
ز حور و سدره هستم بهره ور بي دست وبي ديده
تو اين دولت کجا يابي که جنت در مکان بيني
زجنگ دي و فردا رسته ام بي منت امروز
تو اين دولت کجا يابي که هستي در زمان بيني
من از گل باغ ميجويم تو گل از باغ ميجويي
من آتش از دخان بينم تو از آتش دخان بيني
ز ترتيب نظام آفرينش چون نه اي آگه
حوادث را زتأثير نجوم آسمان بيني
ز ابر و آفتاب انديشه ات گوته بود زانرو
در از گنجينه دريا و لعل از جيب کان بيني
بچشم مصلحت بنگر مصاف نظم هستي را
که هر خاري در آن وادي درفش کاويان بيني
شعار ملت اسلاميان بگذار اگر خواهي
که در دير مغان آيي و اسرار نهان بيني
تو از ملک عراقي واژگون کن عادت پيشين
اگر خواهي که حسن رونق هندوستان بيني
ز ملک نور از آنرو تاختي درکشور ظلمت
که حسن چينيان را درلباس زنگيان بيني
ازآن تاراج بيني در بيابان کاندر اين وادي
بآبادي چوآيي راهزن را ديده بان بيني
گهر جويند غواصان فطرت در ته دريا
تو در فکر همين دايم که از دريا کران بيني
بدام اندر کشيدند اهل معني طاير دولت
تو در زير درختان همچو طفلان آشيان بيني
نگنجد نور خورشيد ازل در ظرف هر ديده
بآب ديده مردان نگر ، تاعکس آن بيني
تو خفاشي زنور مه قياس نور خود ميکن
ترا سود اين بود گر نور خور بيني زيان بيني
نظر از پيشگاه شرع درکاخ حقيقت کن
تو کژ انديشي آن بهتر که صدر از آستان بيني
زگرد رغبت خاطر فرو شو ديده فطرت
اگر خواهي که حسن خار و گل يک يک عيان بيني
تو سر ناديده اي بر شعله مينازي چو خاکستر
ببيني حسن خاکستر چو در روشن گران بيني
مرو در عرصه دانش کز آسيب تنگ فهمان
يقين را در پناه پرده داران گمان بيني
درا در پرده بينش که مدهوشان حيرت را
فروغ ديده ستر عورت دوشيزگان بيني
چه نقصان بيني از حيرت که خارش گلستان يابي
چه لذت گيري از دانش که مغزش استخوان بيني
مخاطب گر نباشد مستمع خامش مشو عرفي
که هست او هرچه هست اما تو در معني زيان بيني
سخنور را خموشي نقش خود ميدان خطا باشد
که خاموشي بلبل را زيان مهرگان بيني
نوارا ، تندتر ميزن چو ذوق نغمه کم يابي
حدي را تيزتر ميخوان چومحمل را گران بيني
مشوش خواهمت گاهي که بيني رهروي خسته
در آتش خواهمت جايي که دستي برعنان بيني
برا از پرده صورت ، قدم در راه معني زن
که در هر منزلي سري ز اسرار نهان بيني
اگر شوقت امان ندهد ببزم خان خانان رو
که نقش لوح محفوظش ز پيشاني عيان بيني
دکاني چيده خلقش برسر بازار انساني
که جنت را متاع روي دست آن دکان بيني
اگر آگه شوي از نيت او وقت گفتارش
زبانش عين دل يابي دلش عين زبان بيني
گر از باد خلافي آتش قهرش علم گردد
براندام فلک هر موبسان خيزران بيني
سمند عزم او را سرعت گردون عيان يابي
حسام عقل او را جوهر اول فسان بيني
چو با حلمش ببيني کاه عاجز کهر با سنجي
چو با عدلش ببيني ، ماه نساج کتان بيني
چو مهرش در جهان جان و تن والي شود زان پس
ز جان امکان تن يابي زتن امکان جان بيني
چه خواني اي ثنا خوان مدحت گفتار وکردارش
که قول و فعل او را فعل وقولش ترجمان بيني
جهان علوي و سفلي است از شخصش در آميزش
اگر خواهي که حد ارتباط اين و آن بيني
ببين در صورتش تا آن جهان در اين جهان يابي
ببين درمعنيش تا اين جهان در آن جهان بيني
بفخر دودمان عالم سفلي مکن مدحش
درا، در عالم علوي که فخر دودمان بيني
بمجلس غم گداز و عشرت افزا ، ليک در خلوت
بشادي دشمنش يابي به انده مهربان بيني
برون از تشنگي درآتش است اما درون بنگر
که نهر سلسبيلش در گلوي دل روان بيني
کنار بحر بي پايان عرفان در وسط يابي
اگر بازورق دل شوق او را بادبان بيني
اگر عادت بترتيب فصولت راهزن نبود
از آن راهت بباغ آرد که گل را در خزان بيني
دعاي عقد اخوت با اجابت بست هان عرفي
دعا کن از ثنا بگذر که ديگر وقت آن بيني
بدرويشي ثناي خانخان مي کني آري
خوشآمد گونه اي تا روي حشمت در ميان بيني
دعاي تو برسم مدحت انديشان نميگويم
که يارب تافلان باشد تو بهمان و فلان بيني
تو خيرانديش خلقي ، پس چنين بايد دعاي تو
که يارب آنچه بهر خلق انديشي همان بيني