ز خود گر، ديده بر بندي برآنم کام جان بيني
همان کز اشتياق ديدنش زاري همان بيني
کسي کز ملک معني در رسد خود را بوي بنماي
که گر مس وا نمايي کيميا را ارمغان بيني
زر ناتص عيارت پيش از آن بر کيميايي زن
که هم زرهم محک را شرمسار از امتحان بيني
تو سلطان غيوري در کمند نفس بدگوهر
بکش زان پيشتر خود را که جور از آسمان بيني
روان از خشم و شهوت در عذاب از بهر تن تا کي
دو گرگ ميش پرور را جگر خاي شبان بيني
ز نصرت شاد شو ، هر گه غمي برگرد دل گردد
ز غفلت داغ شو ، هر گه که خود را شادمان بيني
طرب را پاي برسر زن که جنت را خجل يابي
هوس را دست بر دل نه که دوزخ را تپان بيني
بنزهتگاه معني ميهمان شو تا زاستغنا
مگس را باد زن در دست، بر اطراف خوان بيني
زبان از شکر منعم تا ببندي سوي عرفان شو
که قدر نعمتش پروانه عزل زبان بيني
چنان مشتاق خذلاني که با صد بند و صد زندان
گريزي در شقاوت گر سعادت را ضمان بيني
خرد در آدمي و آنگه توشان قد ورخ سنجي
هما در آشيان وآنگه تو فر آشيان بيني
بخون آلوده دست و تيغ غازي مانده بي تحسين
تو اول زيب اسب و زينت بر گستوان بيني
بآب و دانه خو کردي ، بلي هنگام صيادي
چو بر صيد افکني شهباز دل را ماکيان بيني
بطاعت آن زمان ارزنده اي کز لذت طاعت
چو سر در سجده ماني، در جنان خود، راستان بيني
مزن لاف شجاعت ور زني آنگه که در ميدان
عدم شمشير دل يابي فنا شبديز جان بيني
اگر خواهي که باشي عيب جو شاگرد همت شو
که نام هر چه بردي عيب آتش بر زبان بيني
بجنت خوانمت ني بهر عشرت بهر آن کآنجا
غذاي آتش همت به از کون و مکان بيني
سر روحانيان داري ولي خود را نديدستي
بخواب خود در آ، تا قبله روحانيان بيني
فساد عالمي مي تابد از پيشاني نفست
ببين درآينه تا آتش صد خانمان بيني
مخور غم گر زبال پشه اي کمتر نهد خود را
که چون دم از خرابي ها زند پيل دمان بيني
ز بيرون پنبه نه در گوش و افغان از درون برکش
اگر از نفس واعظ انتعاشي از بيان بيني
غزل پردازم اينک از دو بيت خود دو مصرع را
کنم مطلع که حسن آفتاب از فرقدان بيني