بيا که با دلم آن ميکند پريشاني
که غمزه تو نکرد ست با مسلماني
زديده رفتي و مردم همان نفس ، فرياد
که بي تو مردم وآنگه چنين بآساني
کسي که تشنه لب ناز توست ميداند
که موج آب حيات است چين پيشاني
نهشت غمزه اسلام دشمنت که دو روز
محبت تو کنم جمع با مسلماني
ترحمي نکند حسن بر دلم ، گوئي
که در زمانه يوسف نبود زنداني
که گفت مطلع ديگر چنين نياري گفت
که تازه سازد از اين مطلع آفرين خواني