گر مرد همتي ز مروت نشان مخواه
صد جا شهيد شو ، ديت از دشمنان مخواه
بستان زجاج و در جگر افشان و نم مجوي
بشکن سفال و در دهن انداز و نان مخواه
خاک از فلک مخواه و مراد از زمين مجوي
ماه از زمين مجوي و وفا زاسمان مخواه
ترصيع تخت و تاجت اگر خسروي دهد
بشکن کلاه مسند وگوهر زکان مخواه
گر ماه و آفتاب بميرد عزا مگير
گر تير و زهره کشته شود نوحه خوان مخواه
شريان ز پوست برکش و درکام تيغ نه
لب را گلو بگير و زقاتل امان مخواه
گر بي شهادت از در عشقت روان کنند
تيغ کرشمه و دل نامهربان مخواه
گر مژده وصال رسد در زمان بمير
وز بعد مرگ اگر برسد دوست جان مخواه
طاووس همتي سر منقار تيز کن
يعني که بال و پر بکن وسايبان مخواه
مجلس بنوحه گرم کن از ني نوامجوي
خنجر بسينه تيز کن از کس فسان مخواه
رو بيضه را بسنگ زن اي هدهد بهشت
برشاخ سدره جا مکن و آشيان مخواه
گر کعبه ات بزير لب آرند لب بدوز
بر خاک بوسه زن ز حرم آستان مخواه
اي مرغ سدره ، در طيران ابد بمان
منشين بخاک طوبي و انس مکان مخواه
آهوي عصمت ار بگريزد ز عيد گاه
گيرايي از کمند و شتاب از عنان مخواه
گر ناگهت بروي هوس ديده وا شود
بهر خراش تيزي نوک سنان مخواه
تا ميزبانيت نکشد در خم غرور
تنها بطرف سفره نشين ميهمان مخواه
دنياي حلاوتي نرساند بکام کس
اين لقمه را مناسبتي با دهان مخواه
دستان زني و بال گشايي چه دلگشاست
از کبک طالع من و زاغ گمان مخواه
از من بگير عبرت و کسب هنر مکن
با بخت خود عداوت هفت آسمان مخواه
نام قبيله را مبر از فضل خود بعرش
تا نفخ صور طنطنه دودمان مخواه
عرفي چه احتياج که گويد بداستان
کين از فلان مجوي وز بهمان فلان مخواه
لب بستن از طلب روش همت است و بس
گفتم مخواه تن زن و صد داستان مخواه