ز تاب شعشعه مهر سايه بهر پناه
سزد که بگسلد از شخص و پيش گيرد راه
فروغ مهر بتفتيدگي چنان گرديد
که شعله برسر خود زد زدود دل خرگاه
شود برشته چو ماهي درون روغن گرم
چو عکس ماه نوافتد دراين هوا بمياه
ز همرهي صبا پرتو شهاب دهد
ز بسکه تاب هوا برفروخت گونه کاه
سزد که شعله چو ماهي ز عکس خود گه موج
ز فرط حدت گرما کند در آب شناه
مگو در آينه آب عکس مهر افتاد
که آفتاب ز گرما برد بآب پناه
ز غايت اثر حدت هوا شايد
که گرمي جگر موم گردد آتشگاه
بغايتي شده آتش اثر ز گرما جان
که دست مرگ بود از تصرفش کوتاه
نه آب را متموج کند وزيدن باد
که شخص موج ز گرما کند درآب شناه
همين نه شخص پناه آورد بسايه و بس
که سايه نيز ز گرما برد بشخص پناه
چنين که شيرزبون شد زتاب مهر سزد
که بهر نطع کشد پوست از برش روباه
ز تاب مهر تنور فلک بتافته گرم
چنانچه معرکه کين بگاه حدت شاه
شه سرير ولايت امام خطه شرع
محيط عالم دانش علي ولي الله
زهي فروغ ضمير توشمع بزم رسول
زهي وجود شريف تو ختم صنع الله
طواف کوي تو سرمايه تجارت مهر
صفات قدر تو پيرايه تجمل ماه
بجان حادثه آن کرده اي بناوک خشم
که ترک چشم بتان با دل از خدنگ نگاه
چنانکه ديده عفوت براه عصيان است
سزد که عين ورع گردد ارتکاب گناه
ز بحر طبع برآورده پر گهر صدفي
بثحفه آورم اينک نثار حضرت شاه