صبحدم چون در دمد دل صور شيون زاي من
آسمان صحن قيامت گردد از غوغاي من
گوش اهل آسمان و حلقه ماتم يکي است
شيونم تا برکشد آهنک هايا هاي من
مصر ويران کرد و رو در وادي ايمن نهاد
رود نيل شوق يعني گريه موساي من
زان دل شوريده را بر تارک خود مي نهم
کاشيان مرغ مجنون شد دل شيداي من
ز آن ملايک چون مگس جوشندم از هر سو که هست
چشمه لذت گشا هر موي غم پالاي من
کام جان را تازه کردي اي غم لذت سرشت
ني غلط گفتم چه غم اي من واي سلواي من
در خمار انتظارم ز آنکه ايزد دور داشت
باده کام دو کون از جام استغناي من
آسمان در يوزه کرد و آفتابش کرد نام
لعلي از آويزه گوش شب يلداي من
نيلگون گرديد دوش آفتاب از تکيه ام
بسکه هر مو گشته کوهستاني از غمهاي من
منت بازيچه عيسي مکش بهر حيات
ارزش مردن بپرس از نفس مرگ آراي من
خورده هر دم صد شکست از فوج قدس آشوب حسن
شوق بيهنگام يار مست بي پرواي من
منکه مستي کردن از خون جگر آموختم
ننگ هوشم باد گر جز خون بود صهباي من
شاهد عصمت تلاش صحبتم را کي سزد
خون حيض دختر رز نوشد از لبهاي من
منکه از دل تا دماغم چيده خمهاي شراب
کي شود مخمور و کي خالي شود ميناي من
مريم من فيض جبريل از مزاج خود گرفت
مريمي را برد بالا ذهن عيسي زاي من
آن بهشت معنيم کز بعد معزولي هنوز
خدمت طوبي بود ننگ چمن پيراي من
مرحبا اي باده کيفيت روح القدس
کامدي چون عشق و در رفتي ز سر تاپاي من
من قيامت زار عشقم ديده کو تا بنگرد
صد بهشت و دوزخ از هر گوشه صحراي من
نفخ صور آمد بجاي لحن داودي هنوز
رقص معني مي کند طبع سهي بالاي من
من مطيع ملک استغنا ولي رانند حکم
دودمانهاي هوس در ملک استغناي من
دامنم تر کرده طوفاني که در معني يکيست
موجه دريا و موج حله خاراي من
نور و ظلمت رابود يک مايه در تابندگي
آن ز روي آفتاب و اين يک از سيماي من
بسکه در معني بطفلي باز مي گردم ، ملک
در حساب دي شمارد غفلت فرداي من
آيت لاتقنطوا من رحمه الله شد گره
بر زبان جبرئيل از شرم عصيانهاي من
معني پنهان من آرايش بيت الله است
گو شبيه دير باشد صورت پيداي من
لوح دل نقش صمد دارد چه غم کاستاد چين
بافت تمثال صنم بر شقه ديباي من
بال طاووس از گلاب و عود رضوان پرورد
تا بسازد مروحه در موسم گرماي من
اصل من از دودمان نوع انساني مجوي
حور غم رضوان درد است آدم و حواي من
جوهر اول که فرزندم ز بيباکي نوشت
آن زمان سنجد عيار گوهر يکتاي من
کز جهان در يثرب آرم روي در گوش آيدش
مرحبا يا امتي از مرقد مولاي من
گر گزيند سرمه جز خاک درش مژگان چو باز
چنگل اندازد بزاغ ديده بيناي من
شقه ديباي جاهش گفت محسود که ام
آسمان گفتا طراز خانه خضراي من
موجه درياي طبعش بانگ کوثر کردو گفت
تشنه منشين اي فداي زاده درياي من
در دم انديشه قدر تو بشکافد ز هم
حله هاي علم بر دوش دل داناي من
تا تو گشتي غايب چشم از ره نسبت گرفت
مردمک حکم سبل در ديده بيناي من
سايه من همچو من در ملک هستي امتت
سايه تو در عدم پيغمبر همتاي من
آسمان وحدتم بر عالم فطرت محيط
تواميت بر نتابد پيکر جوزاي من
دودمان عشق را از من گرامي تر نزاد
جوهر من کرد روشن گوهر آباي من
نازش سعدي بمشت خاک شيراز از چه بود
گر نبود آگه که گردد مولد و مأواي من
اين کباب آتش جان و شراب درد دل
کش سخن نامست تا کي ريزد از لبهاي من
من پريشان گوي و سهوانديش و سودا هرزه دوست
من بسودا مانم و ماند بمن سوداي من