نه شهد لطف کزوکام جان شود شيرين
نه وعده اي که گلوي گمان شود شيرين
فغان ز زهر فروشنده غمزه اش کز او
ز جوش جان در و بام دکان شود شيرين
کسي که از هوس نوشخند او ميرد
بکام ماتميانش فغان شود شيرين
دمي که شوق لب او دلم بجوش آرد
ز ناله ام دهن آسمان شود شيرين
زبسکه شوق سرشتم ز خون من دم قتل
دهان تير و زبان سنان شود شيرين
زبوس حور و ملک چون دهان شهد آلود
خدنک غمزه او در کمان شود شيرين
زنوشداروي لطف عميم او شايد
که زهر در دهن دشمنان شود شيرين
ز نسبت لب و دندان او عجب نبود
که لعل و در بدل بحر وکان شود شيرين
بيا بگريه تلخم بزن شکر خندي
که اشک برمژه سيل ران شود شيرين
چنان خلد برگ و ريشه ام شمايل تو
که مغز سوخته در استخوان شود شيرين
چو آشيانه زنبور شهد روز وصال
ز نوشخند توام خانمان شود شيرين
بشهد جنت اگر خون بدل کنم ، شايد
که در مذاق تو نامهربان شود شيرين
چنين که شد لبم از زهر فتنه تلخ مگر
ز مدح شاه زمين و زمان شود شيرين
شهي که گر بگشايد دهان درج آسا
لب عطارد گوهر فشان شود شيرين
ز فيض ابر عطايش گلوي شاخ شجر
زمايه ثمر اندر خزان شود شيرين
برآستانه طبعش کسي که سجده کند
زنور ناصيه اش آستان شود شيرين
چوبر بساط کلامش بتازد انديشه
زفعل توسن او تاعنان شود شيرين
زهي ستم شکني کز حلاوت عدلت
دهان راحت کون و مکان شود شيرين
بعهد شاهد عدلت زفرط آرايش
بچشم اهل تجرد جهان شود شيرين
زکشت عيش تو گردانه چين شود شايد
که بيضه در شکم ماکيان شود شيرين
ز امن عهد تو گردد فسانه گوشحنه
که خواب در نظر پاسبان شود شيرين
ز نور شمع جلالت که موم شهد بقاست
هواي انجمن لامکان شود شيرين
اگر نه مصدر ذاتت بود چگونه قضا
لبش ز زمزمه کن فکان شود شيرين
زهي حلاوت نامت که وقت بيهوشي
چو در خيال درآيد زبان شود شيرين
چو آسمان نگري از فلک بجوشد زهر
چو هر زمانه بخندي زمان شود شيرين
عبارتت چو در انديشه دبير آيد
چو نيشکر قلمش در بنان شود شيرين
شمايل تو چو در دل در آورد ما دح
لباس بر بدنش چون بيان شود شيرين
ايا حيمده صفاتي که از ستايش تو
زبان عرفي رطب اللسان شود شيرين
منم که چون زتکلم طبر زد افشانم
دهان سامعه انس و جان شود شيرين
چومشتري بسر افتد هواي طبع منش
عجب مدار اگر طيلسان شود شيرين
اگر بگوهر منظوم نظم خود سنجم
ز چاشني گهر ريسمان شود شيرين
چگونه شيرين گردد ز شکر لب دوست
زکلک من لب معني چنان شود شيرين
بکام قافيه سنجان ز لذت سخنم
سزد که قافيه شايگان شود شيرين
بروح خسرو از اين فارسي شکر دادم
که کام طوطي هندوستان شود شيرين
ز کفشداري شيراز کش منم اکليل
کمال را بنظر اصفهان شود شيرين
چو در ستايش تيغت شود زبانم تيز
ز تيز کردن تيغت فسان شود شيرين
چنان بمدح تو دستان زنم که از لذت
بکام اهل حسد داستان شود شيرين
از آن حيات ابد جويم از عنايت تو
که لب ز مدح توام جاودان شود شيرين
وجود خويش بجوزا بدل کنم که مرا
ز مدحت تو دوکام و زبان شود شيرين
سخن دراز کشيد آنقدر بگو عرفي
که کام مستمع از ذوق آن شود شيرين
هميشه تا دهن گفتگوي اهل وفاق
ز نقل زمزمه دوستان شود شيرين
حديث تلخ دهاني دشمنان تو باد
حکايتي که ز نقلش دهان شود شيرين