گر سر بصحبت گل و سوسن در آورم
دست چمن گرفته بمسکن در آورم
با هاي و هوي ناله کنم راه شوق طي
باشد که هول در دل رهزن درآورم
گر طاعت صنم برم از خانقه بدير
زنار را بطعن برهمن در آورم
شرم دروغ بين که زبان فصيح را
در گفتگوي نطق تو الکن در آورم
تا زاغ ظلمت افکنم از شاخسار طبع
خورشيد و ماه را بفلاخن درآورم
همت ثمر فشان و شجر طوبي و هنوز
شرم آيدم که ميوه بدامن درآورم
هر گوهري که برکشم از معدن خرد
پرداخت کرده باز بمعدن درآورم
صد پرده مصلحت بيکي راز برتنم
ترسم که شک بخاطر کودن در آورم
کو بخت آنکه منفعل آيد بصبح من
با آفتاب دست بگردن درآورم
از بس هجوم حادثه در رزمگاه عشق
خود را نيافتم که بجوشن درآورم
يک عذر با کسي بغلط گربيان کنم
صد لاف در ميانه مبرهن درآورم
آيينه اصالت خورشيد و کان شود
هر دانه گهر که بمخزن در آورم
در معرضي که راه زمان را کنند عرض
اميد را شکسته سرو تن در آورم
هر شب هزار غمکده را مي کنم طواف
تا خويش را بحلقه شيون درآورم
تا خواب عافيت ندهد خو ، به غفلتم
از رزمگاه فتنه بمأمن در آورم
معجون همت از گهر سوده بايدش
ياقوت آفتاب بهاون در آورم
گر شاهد هوس کند آهنگ دلبري
رويش سياه کرده ببرزن درآورم
خرمن بمور بخشم و با اين کرم هنوز
ترسم که سر بدانه ارزن درآورم
هر گه که جيب دل بدرانم زدرد دين
زنار بهر بخيه بسوزن در آورم
خورشيد را بگو که درآيد برو زنم
زآن پيش کين کمند بگردن در آورم
هر گه که آورم گل روي تو در نظر
گلشن ز راه ديده بدامن درآورم
هر گه که ناله اي کنم از اشتياق گل
شيون ز بلبلان نوازن درآورم
اي طايران همت سدره مدد کنيد
کان عندليب قدس به گلشن درآورم
اي مهرشاد باش که گوهر کمال يافت
اکنون وسيله کوکه بمخزن درآورم