من و نمودن بطلان عهدهاي قديم
بذکر منقبت عهد شاهزاده سليم
تولدش بنهاد شرير دهر آن کرد
که با طبيعت آتش نزول ابراهيم
نهيب هيبت او در مشيمه نقدير
شکست گوهر گفتار بر زبان کليم
بعهد معدلت او که عاملان فساد
زبس هدايت تعطيل فارغند از بيم
کشيده فتنه معزول سر بزير لحاف
دريده ظلم فراموش طبل زير گليم
اگر عيادت مرضي کند عدالت او
جهد بقاعده اعتدال نبض سقيم
بروي ازمنه گر آستين برافشاند
شود بسعي تموج زمان حال ، قديم
زهي وجود تو در سايه عنايت شاه
که کرده بذل سعادت هماي را تعليم
همه مراد، چو اميد در قبول دعا
تمام فيض ، چو انديشه در دماغ کريم
حسود ناز و نعيم تو بر در طالع
چنان غريب که طامع برآستان لئيم
زفيض لطف تو شايد که بي سرايت عشق
شود باهل محبت دل کرشمه رحيم
زمانه را همه فرزند اگر چو توبايست
ترا بزادي و بودي دگر هميشه عقيم
ز بحرکان کرمت آن نفايس آورده است
که احتياج نه گوهر گرفتن است و نه سيم
زعفو و حلم تو دلها بغايتي جمع است
که معصيت نه اميد آزموده است و نه بيم
هماي قدرتو اوجي گرفته در پرواز
که دام کسب شرف باز چيده عرش عظيم
بهار خلق تو عطري فشانده برآفاق
که بوي مهر پدر بازيافت طفل يتيم
خدايگانا گويم بمدح خويش دوبيت
کزين نيارد پرهيز کرد طبع سليم
ز زاده دل و طبعم اگر شود آگاه
باصل خويش ننازد زشرم در يتيم
مثال طبع من و هر طبيعتي که جز اوست
زلال ماء معين است و درد ماء حميم
خموش عرفي از اين ترهات وقت دعاست
برآر دست بدرگاه کردگار کريم
هميشه تا که نگردد حلال بر فرزند
جميله اي که شود با پدر بحجله مقيم
عروس دهر بفتواي ذره تا خورشيد
حلال اکبر شه باد و شاهزاده سليم