از در دوست چگويم بچه عنوان رفتم
همه شوق آمده بودم همه حرمان رفتم
بس بديوار زدم سر،که در اين کوچه تنگ
آمدم مست و سراسيمه و حيران رفتم
رفتم از کوي تو لب تشنه بگلگون سرشک
نيک رفتم که نه افتان و نه خيزان رفتم
دل و دين و خرد و هوش و زبان بازم ده
تا بگويم ز در دوست بسامان رفتم
آمدم نغمه گشا از لب اميد وز يأس
در رگ و ريشه دل دوخته دندان رفتم
آمدم صبحدم و شام برفتم ، بشنو
که چسان آمدم اينجا ، بچه عنوان رفتم
آمدم صبح چو بلبل بچمن در نوروز
شام چون ماتمي از خاک شهيدان رفتم
دوستان زهر بگوئيد که رفتم ناکام
دشمنان نوش بخنديد که گريان رفتم
رفتم و سوختم از داغ دل دشمن و دوست
که جگرسوز تر از اشک يتيمان رفتم
منم آنقطره که صد سينه و دل کردم داغ
تا ز نوک مژه غلطيده بدامان رفتم
منم آن يوسف بد روز که نارفته بمصر
تا برون آمدم از چاه بزندان رفتم
منم آن غنچه پژمرده که از باد خزان
خنده بر لب گره و سر بگريبان رفتم
نور پيشاني صبح طربم ليک چه سود
که ز غم تيره تر از شام غريبان رفتم
رفتم آهسته ولي صاحب دل مي داند
که دل آشوب تر از زلف عروسان رفتم
مردم از گريه و کارم بتبسم نکشيد
منم آن نوح که هم بر سر طوفان رفتم
از پريشاني دل سوختم و بهر علاج
هم بدريوزه دلهاي پريشان رفتم
بازوي همتم آنروز چو قيمت بشکست
که بتابيدن سرپنجه مرجان رفتم
منم آن هيکل روحاني انديشه خدا
که درآب زدم ، بر اثر نان رفتم
منم آن شير ختن صيد ، که آهوگيرم
که چو موشان بشکار ته انبان رفتم
گوهر قيمتي گنج ازل بودم ليک
ره بيعزتي جنس فراوان رفتم
بودم از قدر ترنج زر پرويز ولي
گوي گشتم بره سيلي چوگان رفتم
بوده ام من حلبي شيشه لعل صهبا
پاي کوبان بکجا بر سر سندان رفتم
چون صبا رخصت کشت چمنم بود ولي
چو تماشاي خلايق بخيابان رفتم
رفتم اندر پي مقصود ولي همچو پلنگ
بسر کوه بقصد مه تابان رفتم
ذوق عرياني تجريد ندانستم حيف
کز پي سندس و استبرق رضوان رفتم
آخر اين با که توان گفت که در مکتب قدس
دانش آموز خرد بودم و نادان رفتم
شعر ورزيدم و از معرفت آن سو ماندم
جان معني شدم و صورت بيجان رفتم
شب يلداي حياتم بسحر گويد حيف
که در افسانه بيهوده بپايان رفتم
ز آن شکستم که بدنبال دل خويش مدام
در نشيب شکن زلف پريشان رفتم
ماتم اهل دل اين بود که با شيونيان
تهنيت گو بسر خاک شهيدان رفتم
راه مجنوني و فرهاديم آمد در پيش
رفتم اين راه وليکن نه چو ايشان رفتم
ناخن تيشه نراندم برگ و ريشه سنگ
کوه غم در ته پاسوده بجولان رفتم
آشيان زغن و زاغ نچيدم بر سر
سر قدم ساخته بر خار مغيلان رفتم
اين همه رفتم و رفتم که شمردم عرفي
بتقاضاي رديف از پي بهتان رفتم
تيغ وي گفت که در معرکه جنگش من
همه از تارک او تا سم يکران رفتم
باد طوفان سخايش بصبا گفت که من
فوج در فوج شکستم چو بميدان رفتم
آهنين پنجه تيغش باجل گفت که من
موج بر موج شکستم چو بعمان رفتم
رمح وي گويد اگر جنگ وگر صلح که من
بگشاد گره جبهه خاقان رفتم
طالعش صبح ولادت در دنيا زد و گفت
آفتابي بکف اينک بشبستان رفتم
هر گه انديشه خلق ويم از جاي ربود
چون صبا بر ورق سنبل و ريحان رفتم
اين جواهر ز نثار کرمش برچيدم
تا نگويند بدر يوزه عمان رفتم
دارم اين قافله را سرمه ز خاک در تو
نبري ظن که بتاراج سپاهان رفتم
بسکه عيسي نفسان بوسه براهم دادند
هرقدم برسر صد چشمه حيوان رفتم
بال انديشه ز پرواز شکستم صد بار
نبري ظن که بعرش سخن آسان رفتم
السلام اي ملک النظم برون داد ز خاک
چون بآرامگه ناظم شروان رفتم
داورا دوش بدوش قدر اندر ره عمر
با ثناي تو و نفرين حسودان رفتم
راه بيحد ثناي تو سپردم اين راه
نيست راهي که توان گفت به پايان رفتم
ره نفرين حسودان تو رفتم ليکن
آن نيرزد که بگويم بچه عنوان رفتم