اي شب هجر تو در ديده خورشيد سبل
چشم روح القدس از شوق جمالت احول
مژه برهم نزدم دوش که در بيت حزن
تا صبا حم در دل کوفت تمناي اجل
از دل و دامن آلوده در يأس مزن
دجله عفو باينها نشود مستعمل
بعذاب ابدي دل نگذارد غم دوست
اين نه موميست کز آتش بکند ترک عسل
لذت تلخي درد تو اگر شرح دهم
نوشدارو بفرستم بسلام حنظل
چند ازين آتش خس پوش برانگيزي دود
اي بخوش جوهري آيينه حسن تو مثل
آستيني ز وفا بر مژه ام کش تا چند
پوشم اين چشم تر، از حدس خداوند اجل
مير ابوالفتح که در سينه دولت مهرش
آفتابي است که تحويل ندارد ز حمل
روي در روي رود سايه او با خورشيد
چشم بر چشم کند پايه او جنب زحل
لب او خندد ، اگر چشم جهان گريد زار
دست او جنبد، اگر پاي قضا گردد شل
با هوا داري لطفش ز سر سبز ربيع
بهمن و دي بربايند کلاه مخمل
يکدرم وار نيايد زر خالص بيرون
گر ضميرش زر خورشيد در آرد بعمل
عنفش اندر کنف عدل بخوابست و بود
رازدار عدم و مصلحت انديش اجل
در مقاميکه کند روي کنايت بعدو
ضرب شمشير ندارد اثر ضرب مثل
آسمان گفت ندانم که حلول از چه نکرد
صورتش بيشتر از صورت آدم بمحل
زانکه چون روز ارادت ز جهان سربرزد
صبحدم دولت او زاد شبانگاه ازل
زين سخن جوهر فعال برآشفت و بگفت
کاي تنگ مايه زفهم رصد علم و عمل
بيم آن بود زخاصيت يکتايي او
که هيولي نپذيرد صور مستقبل
اي تجلي وجود تو جهانگير بقا
وي تمناي حسود تو عنان گير اجل
صفوت ذهن تو صراف مطالب چو دليل
جودت لفظ تو کشاف دقايق چو مثل
فلک عدل تو هر دم بجهان آرايي
آفتاب دگر از حوت برآرد بحمل
تا گرفته زسخاي تو جواهر دارو
جود حاتم شده در ديده اميد سبل
بهر پا تا به خدام تو مي رفت بچرخ
گر نبود اطلس افلاک چنين مستعمل
چون دماغ فلک از صيت تو مختل گردد
عيسي از مهر نشايد که کند دفع خلل
گر جعل درد سر از رايحه گل يابد
بلبل از بهر مداواش نسايد صندل
جمله هم سنگ گهرهاي دل و طبع منست
اين جواهر که فشاند کف جودت بامل
فاش گويم نکنم شرم همانست که کرد
اشتياق کف تو صورت «نوعيش » بدل
لوحش الله ز سبک سير سمند تو که هست
دودمان کسل از شوخي او مستأصل
آن سبک سير که چون گرم عنانش سازي
از ازل سوي ابد وز ابد آيد بازل
قطره ها کش دم رفتن چکد ازپيشاني
شبنم آساش نشيند گه رجعت بکفل
گر بخورشيد دهد سرعت او در يک دم
آيد از ثور بترتيب منازل بحمل
سکنات قدم از شوخي او نامعلوم
حرکات فلک از سرعت او مستعمل
گر سر خصم تو بندند بپايش گه نظم
تا قيامت بگلويش نرسد دست اجل
درعنان گردش او تاکره نار و هوا
طي شود دايره بر دايره مانند بصل
داورا داوريت هست اشارت فرما
تا بسايد فلک از بهر صداعش صندل
داد يک شهر ز عرفي بستان کين مغرور
کبرو نازش نه باندازه قدرست و محل
پرغروري است که تا من در مدحت نزدم
اين گمان داشت که دورانش نياورد بدل
نيم تحسين مکن ار گويد صد بيت بلند
که دماغش شده از حسن طبيعت مختل
هر سر مويش اگر باز شکافي بيني
سومناتي است که چيده است در اولات و هبل
بهر اصل و نسب خويش نويسد بيرون
هرچه خواهد ز نسب نامه ارباب دول
گوهر افروز رموزست نه دريا و نه کان
حکمت آموز عقول است نه علم و نه عمل
دعوي همت از شرم خسان در خلوت
بشکند رنگش اگر جامه نباشد مخمل
گر ببازيچه نهد درکف انديشه عنان
مي نهد غاشيه بر دوش جرير و اخطل
چه بلا عيب تراشم که حسد کم بادا
مشنو عيب زر دهد هي از سيم دغل
گر چه او بود کنون هست و دگر خواهد بود
آنک آن ماضي و حال اينک و اين مستقبل
هرکه با او چو عطارد نبود مرد مصاف
صلح و تحسين خوشش آيد نه تهور نه جدل
آنچه ابيات بلند است که از طبعش زاد
انتخابي است ز ديوان سخن بخش ازل
آنچه ذرات معاني است که بروي جوشند
همه خورشيد شود گر بشناسند محل
دارد از عزت اصل گهر و ذلت شعر
پاي درتحت ثري دست در آغوش زحل
عزت او نه شهيديست که حشرش باشد
ورنه بگريستمي از ستم مدح و غزل
اگر او نامزد ننگ شد از ذلت شعر
شعر از عزت او نيک برآيد ز ذلل
شعر اگر نيک و اگر بد تو زبانش داني
بزم بار تو چنين شرح غلط ، لاتسئال
لله الحمد که تا قدر تو نشناخت نبود
جوهر بندگيش چون هنرش مستعمل
اي که در عهد تو عهد جم و کي گر بودي
همه بر خويش فشاندي گهر مدح و غزل
شکر طالع کند و چون نبود شکر گزار
آن يک انديش که چشمش بتو افتاد اول
صله نپذيرد و اين حسن طلب نشماري
خود تو داني که چها کرده باميد امل
آنکه پروانه قدر است نسوزد زين نار
اوکه حمامه عرش است نيفتد بوحل
صله برهان گدايي و ستايشگري است
بر ثنا گسترت اين آيه مبادا منزل
آنچه دادي و دهي گر چه بمعني صله است
صله دوستيش باد ، نه مدح و نه غزل
قصه مهر و وفا با تو نيارم گفتن
کاين حکايت چو نهايت نپذيرد اول
گويم از ناصيه اش هر چه نوشته است بخوان
اين نگويم که مفصل بشنو يا مجمل
در نثارت گهر چند طمع داشت قضا
زآن باخلاص تو بشکست غرورش اول
عرفي افسانه مخوان نوبت ديگر شعر است
گوشه چشم نمودند که تنگ است محل
مدح صاحب نه و حرف خود و اين طول کلام
هيچ شرم آيدت از نکته ما قل و دل
بدعا رو که اجابت نظرش بر لب تست
گرچه محتاج دعا نامده مسعود ازل
تا ز تحويل حمل خاک زبرجد گردد
تا ذبول از عمل ناميه ماند مهمل
کشته مزرع بخت تو پزيراد نمو
تا بحديکه چرندش بميان جدي و حمل
بعدم خصم درون خسته ، چو از تو بگناه
تو برون تاخته از حلم چو از علم عمل