صبحدم کز دريچه ادراک
نگرستم بساحت افلاک
شاهد طبع خويشتن ديدم
رسته از قيد آب و آتش و خاک
بند برقع گشاده و سرمست
نيم پوشيده حله ديباک
گاه انديشمند و حيران وش
گه عبارت نورد و زمزمه ناک
گاه چين يرجبين و از نايافت
زده بر فهم طعنه امساک
گاه ابرو گشاده از دريافت
غزل شکر خوانده بر ادراک
حله لفظ بر قد معني
صد روش دوختي و کردي چاک
گوهر نيم سفته را هر دم
سونش از گرد بيش گردي پاک
رفتم آهسته پيش و بنمودم
خويش را در مقام استدراک
خنده آميز و چين بابرو گفت
کاي کهن محرم من و ادراک
چيست کاندر چنين دم آوردي
که نفس راست از شدايد پاک
گفتمش عفو کن که ممکن نيست
از تو دوري باحتمال هلاک
تويي امروز در ممالک فضل
ناگزير طبايع ادراک
نطق ما گوش و گوش ما هوشت
تا گرفتي بنطق عرصه خاک
روي انديشه از تو در مقصود
طره دانش از تو در پيچاک
داري انديشه اي بگوي و مپوش
محرمم خود تو از که داري باک
تلخ شدگفت ابنت حدس آتگه
از سمک لاف فضل تا بسماک
اين ندعيد است و من نه مادح مير
او نه صراف نظم و من سباک
روشن است اين که بي ثناش امروز
کار انديشه ميکشد بهلاک
باز گفتم دلير و شرم زده
کاي تو گلزار فضل و ما خاشاک
لطف کن تا ببينم آن معجون
شهدش افزون تر است يا ترياک
بپذيرفت چون از آن تلخي
اندکي گشته بود خجلت ناک
مطلعش گوئيا بلند نبود
چنک در بيت اسم زد چالاک
مير ابوالفتح آنکه از قلمش
لؤلؤ آيد برون چو خوشه تاک
گوهرش دست برده از دريا
سايه اش نور بسته برفتراک
قهر او بي ستم برانگيزد
فعل زهر از طبيعت ترياک
جود او بي نفاق بنمايد
نام حاتم ز نامه امساک
چون دمد لطف او درآتش دم
ماهي از کوره برکشد سکاک
چون کند نام او بخاتم نقش
خامه دزدد عطارد از حکاک
عرش در فرش خانه قدرش
آستان را گزيده بر افلاک
چرخ در ملک نامه عزش
حرکت را نوشته از املاک
رمح او کز انامل عدل است
هفت اندام ظلم را شباک
بخت او کز نژاد توفيق است
زر و سيم مراد راسباک
جبروتش نپوشد آن نعلين
که زقوس النهار يافت شراک
آسمان در رفاقت عزش
بتواضع کند بچرخ سواک
چرخ در عرض لشکرش ميگفت
هست بهرام رزم اورا شاک
دست مظلوم راچو کرد دراز
صد شبيخون بشعله زد خاشاک
اي ابد را بعهدت استظهار
وي ازل را بعلمت استمساک
بزمگاه تو حجله يوسف
رزمگاه تو شانه ضحاک
از خم مدت تو جام نخست
جرعه اي دور آخر افلاک
از نشاط زمانه تو خجل
نشئه روز اول ترياک
بذل گوهر بس است از حد رفت
شورش بحر ممسک غراک
فقر از زر غنا شد اکنون بس
کاوش کان کاسب کاواک
بر حسود تو رحم جايز بود
گر نمي بود احتمال هلاک
دست رفعت دراز کن تاچند
کهنه دلق فلک نگردد چاک
داورا عرفي از از ثناي تو رفت
از حضيض سمک بر اوج سماک
معني از کلک او چنان بارد
که سوانح ز گردش افلاک
زد در آن بحر غوطه کز آتش
بوالفرج را نشد گلو نمناک
بدعا ميرود کنون که دهد
خصم را زهر و دوست را ترياک
تا توان گفت زهره را رقاص
تا توان گفت غنچه را ضحاک
رقص عيش تو باد گردش چرخ
گور خصم تو باد خنده خاک