دل من باغبان عشق و حيراني گلستانش
ازل دروازه باغ و ابد حد خيابانش
چنان باغي کزو گلچين نيارد گل برون بردن
نه آن باغي که يابد خارچين از بيم دورانش
گلي کز خرمي وي را بخنداند چو فروردين
نه آن گل کزو داع شاخ گرياند زمستانش
گلي زين باغ گر چيني بياور دستي از بينش
که نقش لوح محفوظ است بر اوراق اغصانش
اگر سردر هوا گردد کسي باري دراين وادي
که گر در چه فتد همدرد باشد ماه کنعانش
نثار محرمان بزم عشق آيا چها باشد
که درد و داغ مي ريزند بر بيرون نشينانش
فشاندم در ازل گردي ز دامن اين زمان بينم
که نامش عالم است و مي کشد در ديده خاقانش
اگر طفل دلم رادايه حور آيد و گر مريم
بهنگام مکيدن زهر مي جوشد ز پستانش
دلت ريش است و رو، زنجير الماسش بهر مونه
مکن در کشت عيش آباد دوشادوش درمانش
دلي شوريده خوانندش که در بازار معشوقي
خريدار پريشاني است صد زلف پريشاني
مسلماني کسي داند که در يکرنگي وحدت
ز هر موچشمه خون ريزد ار خواني مسلمانش
نيابت ز آن معلم جوي اندر حکمت آموزي
که لوح جوهر کل ساده يابي در دبستانش
صفا مي جويد از قصر دلي معموره جنت
که انواع خرابيها بود معمار ايوانش
حرامست اهل معني را چشيدن نعمت خواني
که نبود سينه نان گرم و دلريشي نمکدانش
دماغ آن کي از بوي محبت عطسه ريزاند
که مي سوزند عود عافيت در زير دامانش
از آن نفست بطور اهل ايمان خنده ها دارد
که پروردي به عهد کودکي در کافر ستانش
وفا را يادگير از دوست کز ماتم سيه سازد
لباس کعبه در مرگ شهيدان بيابانش
چراغ دل بيفروزند در بزم سيه رويي
که شمع آفتاب از دود ميرد درشبستانش
برآن شايد گشودن چشمه معني که چون بروي
فشاني قطره ذوق افکند در قعر عمانش
ز ايمان گر دلت آسيب مي يابد بديرش بر
که بر بندند حرز کفر بر بازوي ايمانش
بدرس عشق خواندن گر کليم و گر خليل آيد
بدون گريه و زاري نيايد ذوق وجدانش
بروح الله نخندانند حسن آفتاب ما
مگر بينند گريانش مگر يابند بريانش
بر نجوري کسي ارزد که هر گه ميرد از شادي
در آن مردن بود صاحب عزا صد عيد قربانش
وصال آفتاب ما کسي يابد که از مژگان
سهيل و ماه و زهره دامن افشاند ز هجرانش
نثار دل کن آن گوهر که ملک وي تواند شد
نه آن گوهر که دست مرگ برچيند ز دامانش
چو نازش تيغ بردارد چه جاي سد ره طوبي
که گردد عرش و کرسي صرف تابوت شهيدانش
ز گنج عشق دامان گهر بستان که چون دل را
بتارک بر فشاني اوفتد بر جيب ايمانش
محبت درس معني گويد افلاطون مطلب کو
که صغري خندد و کبري فرو گريد به برهانش
فغان از عشق مي خيزد که هر دل کز چراغ ما
نکرد آرايش هر مو بداغي واي برجانش
کدامي آرزو بر سفره چيند نعمت کامي
که صد نوبت دمي انديشه ما نيست مهمانش
باين بي رنگي و بي قيمتي آن طرفه ياقوتم
که لعل آفتاب اين آب و رنگ آورد از کانش
اگر بي قيمتم تحصيل ارزش مي کنم کاخر
رسد اين قطره را روزي که خواهي در غلطانش
لب داوود دستي مي نهد بر سينه نغمه
دل تنگم همانا گرد لب مي گردد افغانش
دلم آهنگ افغان دارد و لب شکر غم گويد
لبي خواهم که بفرستم باستقبال افغانش
سلامت رابدار نيستي بر مي کشد شاهي
که فرمان مي رود در کشور دلهاي ويرانش
زهر مو عالمي زنار و ناقوسش فرو ريزد
اگر کافر دلم در رعشه آرد بوي ايمانش
کسي کز لذت طاعت بود محروم من ضامن
که بگذارند در جنت ولي با داع حرمانش
بسنبل مي زند چوگان زلفي سيلي خجلت
که ناف آهوي چين مي تراشد گوي ميدانش
پريشان ديده اين گوي ميدان مجازي را
ز بام هوش سربر کن که رنگين ميدهم شانش
امام شهر يعني هادي ما در دم مردن
شهادت بر زبان راند مبارک باد ايمانش
بصدر صفه رقصان ميبري اي زرق صوفي را
از اين آهسته تر ميران که برهم مي زني شانش
کسي کز علم منطق دم زند بي عشق مي شايد
که بشماري بدون انتساب فصل حيوانش
بنازم مرشد گريان و بريان را که مي خندد
بطوق گردن شيطان، زهي طوق گريبانش
مريد مرشد ما جبه گلدوز مي خواهد
خر عيسي است اين ، رنگين بياراييد پالانش
بميدان محبت گوي خورشيد ار بيندازي
کسوف جاودان يابد زسيليهاي چوگانش
ببال عافيت تا کي بپرواز آوري دل را
بحل کن تا ز اوج ز مهرير آريم بريانش
سماع آموز زان مجنون که در هنگامه هستي
برنگ شعله دارد جنبشي با طبع رقصانش
من آن درياي پرآشوبم از تأثير خاصيت
که تسکين است موج انگيز و آرام است طوفانش
عنان ار عرصه صورت بگردان کاندرين وادي
ز زاغ آموزد آيين روش کبک خرامانش
بباغستان معني رو که تأپير هوا آرد
سراويل تذرو از بهر طاووسان بستانش
بمژگان رخنه در کشتي کن ارطوفان سبک باشد
درآن درياي بي ساحل که تسليم است پايانش
دل از حسن عمل بستان و بشکن در کف عصيان
بعصمت هر که نازد معصيت دان نرک عصيانش
مجو کوثر مي لعلي طلب کز وي چوکس نوشد
برنگ لاله از تارک برويد جام مرجانش
بنوش آن مي که گر آيينه گردد کفر و ايمان را
بچشم هم امام و برهمن گردند حيرانش
بنوش آن مي که گر بر صورت شيرين برافشاني
برون آرد ز قيد بيستون سرمست و رقصانش
بياران مي اگر تلخ است وگر شيرين بدست آور
بترک دين و دل بيغش کن و بشمار ارزانش
سفال از بهر مي جستم در دير مغان ناگه
خضر برسنگ دلها زد سبوي آب حيوانش
اگر از حرمت انديشي بيا تا حکم بنمايم
ز سلطان شريعت ليک ننمايي به خاقانش
شهنشاه سرير قاب قوسين احمد مرسل
که بر پيشاني تقدير مرقوم است فرمانش
شهنشاهي که فراشان بزم او بصد منت
بفرش عرش ميريزند گرد فرش ايوانش
شهنشاهي که هست از غايت درويشي و همت
وجود خود فراموش و غم عالم فراوانش
شهنشاهي که چون آماده شد جمازه جاهش
فرو بستند از عرش برين محمل بکوهانش
بجنت گر برات نعمت جاويد بنويسد
سواد از ديده آلايد بنوک خامه رضوانش
درآن حالت که ريزد نوش بر نوش از لب دانش
بود بال هماي جوهر اول مگس رانش
نسيم فيض او چون محو سازد گرد ناداني
صفاي جوهر آئينه علم است تاوانش
اديب عقلش ار يابد نخي بر دامن طفلان
ز نخ بر علم افلاطون زند شاگرد نادانش
بنازم عزت و شان را که در ايوان سلطاني
علي آرايش بزم است و جبريل است مهمانش
جهاني را هماي فيض او در زير پر دارد
که مينازد بزاغي هدهد روح سليمانش
بهشتي نزهت گلگشت او دارد که هر ساعت
ز طوبي تاج مي گيرد پي بازيچه ريحانش
نخوردند از محبت ابنيا لذت رسان زخمي
که جان مست او نگذاشت يک زخم نمايانش
کسي کز خوان نافرمانيش نعمت خورد، دوزخ
خلال از شعله آتش فرستد بهر دندانش
گل رحمت بود خودرو گياه گلشن طبعش
صفت امکان بود حق ناشناس نعمت خوانش
عتاب او بود رخشي که هر گاهش برانگيزد
غبار مرگ خيزاند زآب خضر جولانش
عطاي او بود ابري که در صحراي ناکامي
گل مقصود روياند زخار يأس بارانش
زهي عزت که بي نعت تو لوح معصيت گردد
هرآن نامه که بسم الله بود تذهيب عنوانش
زهي رحمت که بنمودي بخلق آييينه روي
که ايزد در نقاب حسن خود مي داشت پنهانش
کسي کز گلشن مهرت بمژگان خار مي چيند
نويسد باغبان روضه طوبي گل افشانش
شها بر«عرفي» پژمرده رحمي کن که مي شايد
چنان پژمرده باغي ريزشي زين ابر نيسانش
دهانش چشمه زهر است از لذت دري بگشا
که شيرين کام سازد ميوه هاي باغ احسانش
ز بس کز هر سر مويش تراود چامه خوني
بود فواره خونجگر طوق گريبانش
دل او در هواي عالم قدس است مي دانم
که چون رخت از جهان بندد توان گفتي مسلمانش
دلم بر هرزه گرديهاي اين گمراه مي سوزد
مهل زين بيشتر سرگشته صحراي خذلانش
متاع ترهانم گر بدل ماند زيان دارد
برون مي ريزم از دل تا شوم فارغ زنقصانش
حکيم در سخن اينک حديثم فاش مي گويد
که افلاطون بود عرفي و شيراز است يونانش
دم عيسي تمنا داشت خاقاني که برخيزد
به امداد صبا اينک فرستادم بشروانش
ندارد ساده زين بخشي که نظم لامکان سيرم
گذار قافيه هرگز نيفتاده بسلمانش
بمشرق مي رود ترسم که روح انوري ناگه
برات از تنگدستي آورد ملک خراسانش
ميان انوري و عرفي ار جويد کسي نسبت
حديث ماه نحشب عرضه دارد ماه تابانش
وگر نشنيده است اين قصه را بعد از شکر خندي
بگو از حالت يوسف شماري گير از اخوانش
فکندم جوشن آوازه اي بر دوش نام خود
که نشکافد بميدان قيامت تيغ نسيانش
بباغ نظم خود مي نازم آخر چون ننازد کس
که دارد عطر گيسوي رسول الله ريحانش
بحل باد از من آن کس کز حسد عيبش کند اما
زبان لفظ و معني مي کند شمشير بارانش
بصد جانش خريدم کي روا باشد که بفروشم
بتحسين تنگ فهمان و احساس لئيمانش
بيک ارزان گرانش مي شمارم گرتو بستاني
دهد گر خرمن مه آسمان بشمارم ارزانش
تو داني قيمت آبش که هم خضري و هم چشمه
نه اسکندر که از لب مي گريزد آب حيوانش
تعالي الله چه نخل است اين به آب ديده پرورده
که بي تحريک مي ريزد گل معني ز اغصانش
شمار،از حد وصفش قاصر آمد اين اشارت بس
که « عمان الجواهر» نام کردند اهل عرفانش