اين بارگاه کيست که گويند بي هراس
کاي اوج عرش سطح حضيض ترامماس
منقار بند کرده ز سستي هزار جا
تا اولين دريچه آن طاير قياس
آورده گوشوار مرصع بهديه عرش
کز وي علوشان بستاند بالتماس
ني سايه اش لباس ببر کرده از علو
ني کرده نور مهر زر اندوديش لباس
از بسکه نور بارد ازو در حواليش
خورشيد روشني کند از سايه اقتباس
گر بشنود نسيم هواي حريم او
بر مغز نوبهار هجوم آورد عطاس
گفت آسمان مرا که بگو اين چه منظور است
کز رفعتش نه وهم نشان داد و نه قياس
گفتم که عرش نيست زجاج است و لب گزيد
گفتا نعوذبالله از اين طبع دون اساس
شرمي بکن چه عرش، چه کرسي ، نه بارها
گفتم بصرفه حرف زن اي پايه ناشناس
اين قصر جاه واسطه آفرينش است
يعني علي، جهان معاني، امام ناس
آنجا که لطف او عمل کيميا کند
زر دارد التماس طلائيت از نحاس
معجوني از بلاهت خصم و شعور اوست
کيفيتي که کرده قضا نام آن نعاس
اي از شميم جعد عروسان خلق تو
پيچيده در مشام نسيم صبا عطاس
نه اطلس فلک نشود عطف دامنش
برقد کبرياي تو دوزند اگر لباس
دشمن چو يافت حزم ترا گفت بازحل
چون بخت من بخواب که فارغ شدي ز پاس
باصيقل ضمير تو چون عکس آينه
مرئي شود ز ظل بدن ، صورت حواس
ليل و نهار نسبتشان منعکس شود
گر مه ضيا کند ز ضمير تو اقتباس
زلفين مهوشان نپذيرند صيد دل
عفو تو عام سازد اگر منع احتباس
حفظ تو گرنداي امان در دهد به بحر
شايد که سطح آب شود شعله را مماس
گرمابه جهان جلال ترا بود
از مهر و ماه جام وز هفتم سپهر طاس
جاه ترا سپهر سمندي بود که هست
از آفتاب شعشعه در گردنش قطاس
شاها منم که چون فرس طبع زين کنم
گيرد بدوش غاشيه عجز ، بو فراس
فرماندهي نداشته چون من جهان نظم
اين حرف با ظهير توان گفت بي هراس
طرز کلام غير کجا وين روش کجا
نسناس را کسي نشمارد ز نوع ناس
درشعر من چه کار کند ناخن حسود
بس فارغ است خوشه پروين ز جورداس
نظم حسود و شعر مرا در ميان بود
بعدي که واقع است ميان اميد و يأس
عرفي بس است بيهده بهر دعا بر آر
نزد خداي جل و علا دست التماس
لبريز باد جام حيات موافقت
تا هست گرم دوره اين واژگونه طاس
بي خوشه باد کشت مراد مخالفت
چندانکه دانه آرد شود در دهان آس