سپيده دم که زدم آستين بشمع شعور
شنيدم آيت «لاتقنطوا» زعالم نور
بدل ز شاهد بزم ازل ندا آمد
که اي تمام وفا از رضاي ما بس دور
زهي اطاعت حسن ادب خهي طاعت
که با اجازت ما يي زوصل ما مهجور
زياده زين نه حلالست دوري از برما
اگر بحوصله نازي درآ، بيزم حضور
طلب بيارو مترس از متاع منع کليم
بساط عذر ميارا که نيستي معذور
اگر بچشمه مقصود دست عشوه ما
شکست ساغر اميد را به سنگ فتور
نه کوتهي ز عطا بود عشق ميداند
که بر کرشمه ما تنگ بود خلعت طور
تو در معامله اهبطوا متاع محز
که ناصحيح بود بيع و سعي نامشکور
در ملاطفت آشنا گشاو درآ
که آشتي طلبست «ان سعيکم مشکور»
مي مشاهده ارزان وراه ميکده پاک
تو در مشقت نزع از طبيعت مخمور
بيا بنوش که در مستيت شهيد کنيم
که نيست قابل رحمت شهادت مستور
بيا که در طلبت بر فراز صدر سرير
بيا که بهر تو بر صفحه سراي سرور
چو عشق تو همه بينايي است شاهد وصل
چوحسن با همه آرايش است حجله سور
بکرد زمزمه اين عطيه با دل من
همان اثر که باهل فنا کند دم صور
دلم بناله درآمد که هان صبوري را
زحد مبر که دراين راه کس مباد صبور
عنان فکنده جهاندم بزير بام وصال
منزه از اثر سعي گام و سير ستور
بدست همت طاعت درآن رها کردم
باولين قدم اسباب خلد و حور و قصور
زدم بحبل متين جوار دست ادب
بسعي بازوي دل بر شدم باوج حضور
کمال جذبه لطف آستين کشانم برد
بخلوتيکه يکي بود رنگ سايه و نور
تبارک الله از آن بزم بيزوال که بود
زنور حسن لباب، ز دوستي معمور
بسطح انجمن افتاده فرشهاي لطيف
ز گونه گونه عنايت باطلس و سيقور
جماعتي بيمين و يسار مهد وصال
که هر يکي زسعادت گرفته صدمنشور
ز طعن مردم دور از سياست آسوده
چکيده از نفس جمله نغمه منصور
دليل دعوي منصورکايتي است مبين
بلوح ناصيه اتحادشان مسطور
پس از مشاهده جمع سروري ديدم
که بود برصف اصحاب قرب صدر صدور
جمال صدر نشينان زنور چهره او
چو انجم از اثر شاه اختران مستور
فرو شدم بتحير که يارب اين که بود
که هست صورت او زيب معني جمهور
هنوز در دلم اين معني خجسته اثر
ز شاهراه تحير نکرده بود عبور
که گفت شاهد تنها نشين مسند حسن
ز روي مهر که اي از ره بصيرت دور
کدام کحل که نگرفتي از هدايت ما
هنوز ديده معنيت هست عين قصور
بر آستانه ما هست گردي از ره وي
که ذره ذره او هست چشمه چشمه نور
اجازت قدم او بيار تابدهم
که هست منت از اين توتيا بديده حور
وگرنه صبورنه اي تا بگويم اين آنست
که ما بروز ازل ناظريم و او منظور
بصورت آينه حسن ما، بمعني ما
روان و صورت معني بذات او مسرور
زآستين نرسيدي بجيب دست وجود
اگر نه گوهر او داشتي هواي ظهور
طراز صورت و معني محمد عربي
که نطق ما بادب نام او کند مذکور
کنون که معرفتت حاصل است زود بيار
باستعانت آن کحل تحفه مقدور
بعون لطف الهي بلمحه اي گفتم
قصيده اي که بود مطلعش بدين دستور