جهان بگشتم و دردا بهيچ شهر و ديار
نيافتم که فروشند بخت در بازار
کفن بياور و تابوت و جامه نيلي کن
که روزگار طبيب است و عافيت بيمار
مرا زمانه طناز دست بسته و تيغ
زند بفرقم و گويد که هان سري ميخار
زمانه مرد مصاف است و من ز ساده دلي
کنم بجوشن تدبير و هم دفع مضار
زمنجنيق فلک سنگ فتنه مي بارد
من ابلهانه گريزم در آبگينه حصار
عجب که نشکنم اين کارگاه مينايي
که شيشه خالي و من در لجاجتم زخمار
چنين که ناله زدل جوشد و نفس نزنم
عجب مدار گر آتش برآورم چو چنار
اگر کرشمه وصلم کشد و گر غم هجر
نه آفرين زلبم بشوند و نه زنهار
دلم ز درد گرانمايه چون جگر زفغان
دما غم از گله خالي چو خاطرم زغبار
دل خراب مرا مطلبي است آيت يأس
چو زود رفتن جان پيش نيم کشته شکار
دلم چو رنگ زليخا شکسته در خلوت
غمم چو تهمت يوسف دويده در بازار
ز سلک مدت عمرم که روزها دزديد
که فصل شيب و شبابم گذشت در شب تار
گل حيات من از بسکه هست پژمرده
اجل نميزند از ننگ بر سر دستار
ز دوستان منافق چنان رميده دلم
که پيش روي زالماس مي کنم ديوار
برون ز صورت ديباي بالشم کس نيست
کز آستين نم اشگم بچيند از رخسار
عجوز بختم اگر زلفکان بيارايد
سفيد گردد زلفين شاهدان تتار
کدام فتنه بشب سرنهاده بر بالين
که صبحدم نشد از خواب ، روي من بيدار
جراحتم چو بخارد بعزم خاريدن
پلنک ناخن، گردد زمانه خونخوار
وگر طبيب دهد ناگوار دارويي
کند بشيره دندان مارنوش گوار
وگر زبوته خاري کنم شبي بالش
بسعي زلزله در ديده ام خلاند خار
بصيد موري اگر ناوکي بزه بندم
دهان مار کند در گزيدنم سوفار
يقين شناس که منصور از آن اناالحق زد
که وارهد ززمانه بدستگيري دار
شب گذشته بزانو نهاده بودم سر
که اوفتاد خرد را بر اين خرابه گذار
سري چنان که نياري شنيد بي سامان
غمي چنان که مبادا نصيب ديگر بار
بديد و گفت بعالم مباد چون تو کسي
جهان بخويشتن آراي و خويشتن بيزار
سري چنين همه راي صواب و بي سامان
دلي چنين همه صاف شراب و درد خمار
مرض بببن و سبب جوي و خود معالجه کن
طبيب کيست، فلاطون اگر شود بيمار
بگريه گفتمش آري طريق عقل اينست
وليک جانب انصاف خود نگه ميدارد
کسي چگونه بسامان در آورد آن سر
که چون ز زانو برداشت کوفت بر ديوار
بخنده گفت سراسيمگيت گم دارد
وگرنه هادي اين ره تو بوده اي هموار
رهت نمايم و برخويشتن نهم منت
که نقدهاي مرا نيست جز تو کس معيار
تهي کن از همه انديشه خطا و بنه
بخاک مرقد کحل الجواهر ابصار
چه مرقد آن که بود در شکنجه تا بفلک
هواي منظر او از تراکم انظار
بحيرتم که چه صنعت بکار برد که کرد
بتنگناي جهان وضع اين بنا معمار
که گر بقدر بلندي بيفکند سايه
محيط کون و مکان گردد آسمان کردار
کتابه اش که بود سرنوشت عالم کون
چو بوي جامه يوسف بر دزديده غبار
زهي صفاي عمارت که در تماشايش
بديده باز نگردد نگاه از ديوار
زسقف گنبدش امسال باز مي آيد
هرآن صدا که کسي داده در حريمش پار
چه قدر صبح شناسند ساکنان درش
که در حوالي او شام را نبوده گذار
گرآفتاب درآيد بگنبدش گويي
که در ميانه فانوس شد مگس طيار
ز ذره هاي پريشان شعاع نور افشان
نجوم بي مدد آسمان در و سيار
غبار فرش حريمش بتاج عرش نشست
اگر زجنبش موري بلند گشت غبار
گليست در چمن صنع شکل قبه او
که عرش داشته بردور او ، زکنگره خار
بسي نماند که خدام او درآمد و شد
کنند کنگره عرش با زمين هموار
زآستانه او طعنه هاي نشنوده
بپايه پايه خود عرش ميکند اظهار
بگاه جوش زيارت در آستانه او
نا آسمان بته کفش گم کند دستار
فلک به پنجه خورشيد از هوا گيرد
اگر عمامه اي افتد زتارک زوار
بداغ لاله توان ديد ياسمن دروي
چو بسترد زسرش مهر سايه ديوار
دريچه اش بضيا ديده سهيل يمن
نشيمنش بهوا کعبه نسيم بهار
چو صبح بيضه خورشيد پرورد بشکم
گرآشيانه کند بسپريش بر ديوار
رموز غيب مصور شود درو هر دم
چو خاطري که بود در تصور اسرار
ازآن زمان که فتادش نظر بشمسه او
شدآفتاب پرست آفتاب حربا وار
ندانم اي فلک انصاف مي دهي يا نه
گر از هزار جفايت يکي کنم اظهار
فرونشين بدو زانو و چين برابر، وزن
بدان صفت که دغا پيشگان دعويدار
اگر صواب نگويم بگوي و شرم مکن
که آبروي مرا نيست شرم کس درکار
مرا بشوق چنين بيني از چنان مرقد
مرا بدست تهي بيني از چنين بازار
نه بال روح قدس ميدهي نه پر مگس
نه سيم قلب دهي نه زر تمام عيار
ازين معامله خود منفعل مباش که تو
بمور پر دهي از پاي من بري رفتار
بکاوش مژه از کور تا نجف بروم
اگر بهند بخاکم کني و گربه تتار
ستيزه با چو تو قاهر دليل دانش نيست
زبان گزيدم وکردم زگفته استغفار
ترحمي بکن آخر که عاجزم عاجز
نگاه کن که چه خون ميچکانم از گفتار
سخن چرا نبود دردناک و خون آلود
که تا لب از ته دل ميکند بريش گذار
مرا که دست بگيرد که زير دست توام
مراکه کار گشايد که از تو خيزد کار
چه هرزه گوشدم از درد دل که شرمم باد
تو کيستي که شوي دست گير و کارگزار
همان که شوق طوافش مرا بطوفان داد
به نيم جذبه کشاند زورطه ام بکنار
شه سرير ولايت ، علي عالي قدر
محيط عالم دانش ، جهان علم و وقار
لغت نويس خرد در صحاح همت او
بمعني لغت اندک آورد بسيار
مثال آينه انديشه زنگ بردارد
گرآورد بدل دشمنش بسهو گذار
برنگ دايره در حصر جود او هر دم
شود ملاقي آغاز انتهاي شمار
فلک بجوهرگل گفت روز ميلادش
هنوز سير کنم يا رسيد وقت قرار
ز خلق اوست که قنديل شقف بارگهش
ز نسبت دل روح القدس ندارد عار
ز فيض خنده لطفش که کيميا اثر است
بگاه صيحه قهرش که هست صور آثار
جحيم شاخ گلي از حديقه احسان
بهشت برگ خسي در شکنجه عصار
فتد چو سايه حلمش برآفتاب سزد
که نور ازو متعدي نگردد آينه وار
نشسته شاهد خلقش بخلوتي که بود
دريچه حرمش ناف آهوي تاتار
چو مهر راي تو در صبحدم شود طالع
شود ز فرط تهوع گلوي صبح فگار
کمان قصد ترا جذبه اي بود که اگر
زهش بگوش رساني رسد بقبضه شکار
عبادتيکه محلي باجتهاد تو نيست
بود زسيئه محتاج تر باستغفار
زبس بعهد تو لاغر شد از رياضت زهد
گرفت پهلوي ناهيد شکل موسيقار
عمل طراز فلک در صلاح کون و فساد
اگر نهد بخلاف مصالح تو مدار
غبار صحن و سراي تو اوج هفت اورنگ
شکنج زلف سخاي تو موج دريا بار
اگر نه قهر تو ياد آرد آسمان شايد
که خط منطقه اش بر ميان شود زنار
شباب سدره طوبي شود بشيب بدل
چو منع نشو کني از مجاري اشجار
ز مردمک نرسد نور تا ابد بمژه
چو بشکني حرکت در مفاصل انظار
بهر ديار که آمد لواي عدل تو، ظلم
دهد درازي دست ستم بپاي فرار
بطور عالم معني گشوده شوق کليم
بناز و نعمت حسن تو روزه ديدار
هنوز ناصيه آفتاب در عرق است
از آن فروغ که بر وي فشاندي از رخسار
زشرم نور جمال تو آفتاب هنوز
بهر جهت که رود هست روي بر ديوار
همه تراوش جودي و کاوش اميد
همه نوازش ناموسي وگذارش عار
محيط برکف جود تو کرد ، موج فدا
سپهر برسر جاه تو کرد ، اوج نثار
غبار خشم تو آرايش کلاه خزان
شعار لطف تو افزايش جمال بهار
ز شوق کوي تو پا درگلم زعمر چه سود
هزار جان گرامي و يک قدم رفتار
چو خيمه دوره دامانم آسمان گوئي
بصد طناب فرو بسته است و صد مسمار
بگلخن آمده از روضه مانده ام محروم
که روي هندسيه بادوپاي حرص فگار
ز شوق کوي تو هرجا شوم هلاک مرا
بجاي سبزه قدم بر دمد زخاک مزار
نه دين بجاي ، نه ايمان بسوي خويشم خوان
مگر ز شرم تو بگشايم از ميان زنار
ز وعده ها که بخود کرده ام يکي اينست
که در طواف تو خواهم گريستن بسيار
نثار کوي تو دارم هزار جان و هنوز
متاع من همه دست تهي است همچو چنار
اگر زآتش شوقم شود فروغ پذير
بسلسبيل زند غوطه مرغ آتشخوار
مرا چو ديده بود ابلقي چه انديشم
که اين کرنک هرونست و آن کهر رهوار
چگونه پاي کم آرم ز آسمان آخر
که بر در تو بود دايمش بر رفتار
بدان خداي که در شهر بند امکان نيست
متاع معرفتش نيم ذره در بازار
بجزر و مد محيط عطاي او که کشد
بنيم موجه دو عالم گناه را بکنار
بکنه او که تعجب نشد گران مايه
ازين که کرد ز درکش نبي بعجر اقرار
بکلک او که نوشت و بسا که بنويسد
بر وي صفحه عالم سطور ليل و نهار
بحاذقيکه که ز داروي حکمتش گرديد
شکسته رنگ خزان و شکفته روي بهار
بلطف او که زفيضش نمونه ايست بهشت
بجود اوزديگش نمک چشي است بخار
بخشم او که همش حلم اوست شعله فشان
بکنه او که همش علم اوست آينه وار
بعشق او که بپهلوي جان نشاند درد
بشوق او که ببازوي دل فرستد کار
بسايه علم مصطفي در آن عرصه
که آفتاب شود هم علاقه دستار
بجاه او که برويش قدم گشاده نظر
بشبه او که بگردش عدم کشيده حصار
به آستين کريمش که هست گنج افشان
به آستان حريمش که هست ناصيه زار
بنعمت تو که اندازه را کند مغرول
بمدحت تو که انديشه را کند ببمار
بسلک يازده عقدي کز آن دو لؤلؤ نور
علي است ابر مطير و بتول دريا بار
بطاير ارني سنج بي اثر نغمه
بلن تراني هم ذوق مژده ديدار
بعشوه اي که زليخا بريد از او کف دست
بفتنه اي که مسيحا گزيد ازو سردار
ببرقع مه کنعان که بود حسن آباد
بحجله گاه زليخا که بود يوسف زار
به آن متاع که گوهر فروش کنعاني
بمصر برد و لباب ز حسن شد بازار
به آن دروغ که فرهاد از و شهادت يافت
به آن ترانه که منصور را کشيد بدار
بناقه اي که بليلي خيال مجنون برد
بان کرشمه که ليلي بر آن نمود نثار
به تيشه اي که بر اطراف صورت شيرين
همه کرشمه تراشيد و ريخت برکهسار
بنوش نوش نديم صبوحي مستان
بکاو کاو کليد طبيعت هشيار
بغم فروشي آسودگان شکوه طراز
بتازه رويي پژمردگان شکر گزار
برنج بازوي پر نفع کاسبان ضعيف
بچين ابروي بي وجه خواجگان کبار
بخستي که کند جذب طعمه از کف مور
بشهوتي که زند خال بوسه بر لب يار
بگوشه گيري عنقا که جوهر فعال
نديد صورت او جز بصفحه پندار
بهوشمندي آن سايه خفت نخل حيات
که ديده باز نکرد از کشاکش منشار
بعقد گوشه دستار شاعران حريص
که بي برات صله سينه ايست پرآزار
بدست همت من کز کنار گوشه گرفت
ز ننگ آنکه بدر يوره آشناست کنار
بطبع گرسنه چشم محبت انديشه
که جز بنعمت جود تو نشکند بازار
بخاک جبهه که باد بروت عابد ازوست
بتار سبحه که صوفي ازوست در زنار
بناز حسن که بندد نقاب در خلوت
بر از عشق که آيد که برهنه در بازار
بنکته گيري ناموس روستايي طبع
بلب گزيدن افسوس خويشتن بي زار
بمردمي که بود هم طويله عنقا
بمحرمي که بود هم قبيله اسرار
بگرم چشمي من در نظاره معني
بشر مگيني من در افاده اشعار
بسنبلي که بگلزار حسن مي رويد
نه از ميانه گلشن نه گوشه گلزار
بنافه اي که از آهوي صنع ميافتد
بهر کجا نمکين تر بود ز چهره يار
بشور قمري دستان سراي يک نغمه
که درس نکته توحيد مي کند تکرار
بعندليب چمن کز نواي گوناگون
لباس بوقلمون دوخت بر رخ گلزار
بدود گلخن اميد و دودگاه هوس
که با دماغ منش هر دور است قرب جوار
به آفتاب مرا دو دريچه طالع
که نيست هيچگهش با زمانه ما کار
به نيم قطره شرابي که باز مي ماند
پس از پياله کشيدن بساغر از لب يار
بکان کسب که زايد بنام بذل درم
بشان نصب که دوزد بدوش عزل غيار
به آستين کليم و دريچه مشرق
به آستان کريم و پذيره ادرار
بعرصه دادن شوق و به آب شستن يأس
بدستياري توفيق و رنگ دادن کار
بانبساط مکان و بامتياز جهت
باختلاط ميان و باحتراز کنار
بعلت سکنات و بکوشش حرکات
بعزت حسنات و بجوشش اذکار
بتوبه و به پشيماني دل تائب
بمستي و بپريشاني سر و دستار
بعيش زهره چنگي، بدرد ناله من
بفيض سرمه مکي، بگرد کوچه يار
بخوي فشاني شبنم ، بخود فروشي گل
بنيزه بازي سوسن ، بدشنه سازي خار
بيکه تازي وحدت بعرصه توحيد
بفوج داري کثرت بمعرض آثار
بدعوت لب عابد که دوخت دلق مراد
باتش دل عاشق که سوخت لوح مزار
ببر شکفتن امروز و غنچه گشتن دي
بتوشه پختن امسال و نام بردن پار
بشيوه داني شهر و بساده خويي ده
بنخل بندي کشت و بخوشه چيني کار
بصبح قاتم پوش و بشام اکسون باف
بصلح آب فشان و بجنگ آتش بار
بهوشمندي عدل و سياه مستي ظلم
بتر زباني تيغ و بسر گراني دار
بکذب بي پدر و صدق آدميزاده
بجهل بي اثر و عقل جبرئيل آثار
ببخل وعده تراش و قناعت عياش
بصدق تنگ معاش و خوش آمد جرار
بناگواري نزع و بناگزيري مرگ
به بي مداري عمروبه بيوفايي يار
بهزل معرکه گير و نفاق تو بر تو
بصبر کم سخن و شوق آتشين گفتار
بآبروي قناعت بذلت خواهش
بکامراني فرصت بدولت ديدار
بتنگناي گريبان بوسعت دامن
بخاکساري کفش و بنخوت دستار
بداع پهلوي بيمارممتنع حرکت
بدرد زانوي جوياي منقطع رفتار
بحق اين همه سوگندهاي صدق آميز
که نزد علم تو حاجت نداشتم بشمار
که گر شود ره کوي تو جمله نشترخيز
کنم بمردمک ديده طي نشتر زار
رهي ز شوق سراسيمه طي کنم که قدم
بکام تيشه نهم گرستانم از سرخار
بآب مهر تو شستم گناهنامه خويش
چه غم که کاتب اعمال دارد استحضار
گداي کوچه مهرت بروزگار گناه
گرفته ياج ز سلطان ملک استغفار
نه در پناه ولاي توام؟ چه غم که بود
معاصيم نه باندازه قياس و شمار
وگر ولاي تو ابليس را شود زورق
کشد زورطه نعتش بيک نفس بکنار
شباهت تو کند آفتاب دريوزه
که آورد بضميرم بدين وسيله گزار
هران عروس سخن کز ديار مدح تو نيست
بعشوه گر کشدم در نياورم بکنار
مگر بدامن جود تو دست زد قلمم
که گنجش از بن ناخن دميد نرگس وار
چو کرم پيله بخود بر تند مدايح تو
بگاه طاعت ايزد چو دارمش بي کار
معلمي که تراشيده خامه طبعم
زآفتاب نهد لوح ساده ام بکنار
کجاست ماني صورت نگار تا بيند
نگارخانه ارژنگ و صورت جان دار
بچار سوي سخن نقد رايجي دارم
نه همچو ماه زر اندوده آفتاب عيار
کلام من که متاع ولايت سخن است
بروي دست صبا ميرود سليمان وار
نه انجم است فلک را؛ که همت عرفي
دمادم آب دهانش فکنده بر رخسار
از آن بعالم سفلي درآمدم که مرا
غريب دوست نهاد است و آشنا بي زار
زجهل جايزه يابم اگر هجا گويم
بعلم تاج دهم چون شوم مديح نگار
بکام دنيويم چون زبان نمي گردد
حديث جايزه درحشر مي کنم اظهار
چو اين قصيده در افواه خاص و عام افتاد
خطاب ترجمه الشوق يافت از احرار