اي داشته در سايه هم تيغ و قلم را
وي ساخته آرايش هم حلم و کرم را
جم مرتبه ، داري زمان کز اثر نطق
چون گل همگي گوش کند جذر اصم را
اين جام که از راي منير تو فلک ساخت
زودا که کند غنچه گل شهرت جم را
يک شيوه شناسد غضبت عفو ومکافات
يک نغمه شمارد کرمت لا و نعم را
جاويد همي بخشد و از مايه نکاهد
رشح قلمت ثروت اصناف امم را
گنجينه احسانش ، تنگ مايه نگردد
گر تا ابد انعام دهد صفر رقم را
چرخ از شرف خاک درت ساخت طلسمي
کز درگهت آنسو نبود راه قسم را
نگرفت ز انصاف تو در معرکه لاف
شادي طرف شادي و غم جانب غم را
گر بشنود از دهر که مردود کف تست
بيرون فکند سکه ز آغوش ،درم را
تا گوهر ذاتت ز حوادث بشمردند
صدگونه تملق زحدوث است قدم را
آگه نيم از شبه تودانم که نزاد است
دوشيزه اي از دوده شبه تو عدم را
از عدل توگر طبع چنين معتدل آيد
آن عهد رسد عالم فرتوت دژم را
کز گم شدگي درقلم وهم نماند
امکان رقم صورت مفهوم هرم را
گر جاه حسودت بهنر هندسي افتد
در مرتبه نقصان رسد از صفر رقم را
بد خواه تو خوشدل که بوي چرخ بصلح است
غافل که کشد آشتي گرگ غنم را
هر تشنه که لب ماند بر او ، آب لبش ده
از بسکه فشرده است کف جودتو، يم را
از بسکه کف راد تو بي فاصله بخش است
در جود تو ، ني راه بودبيش و نه کم را
دست تو زبس الفتشان داد بيک جاي
درمنصب هم دخل بود تيغ و قلم را
آنروز که ايثار شجاعت نگذارد
بي بهره زتيغت مگرآهوي حرم را
هر عطسه که از مغز کمان تو گشايد
ريزد بگريبان بقا خون عدم را
آنجا که نهيب توبتب لرزه کشد عام
اعمي متحرک نگرد نبض سقم را
سلطان غم از عدل توبگريخته بگذاشت
در سينه اعداي تو اوتاد خيم را
از بسکه بود ياد تو در طينت اشيا
نسيان تو شرمنده کند شهرت جم را
افلاک در آغوش مشيت بنهادند
از بيع تمناي تو قانون سلم را
در کارگه عدل تو از بس هنر آموخت
عدل تو بفرزندي ، برداشت ستم را
از بسکه ز، راي توستد داروي صحت
عيسي بطبابت بنشانيد سقم را
ردمي کند اسباب هرم بخت تو ترسم
کز زلف بت من برد آرايش خم را
از بسکه حسد جمع کند سينه خصمت
از سينه افلاک برد گوي ورم را
خصمت چو ز روبه صفتي لابه گرايد
از سردي او تب شکند شير اجم را
زد کوس حيات ابدي خصم توچون ديد
سرمايه هستي ز وجود تو عدم را
تقدير پي کاهش اجزاي وجودش
اکسير فنا داد گداز شکر غم را
رامشگر عدل تو صد آهنگ مخالف
بنواز دوني کوک کند زير نه بم را
محويست عديل توکه درگم شدن او
دخلي نبود ماحي نسيان وعدم را
اي آنکه در ايام ستايشگري تو
صوفي شمرد عيب تگهباني دم را
بخرام ونظر کن که بجولانگه مدحت
حور قلمم زاده گلستان ارم را
مدح تو کجا باده نطقم بکف آرد
آنجا اثر نوش بود نشئه سم را
انصاف بده بوالفرج و انوري امروز
بهر چه غنيمت نشمارند عدم را
بسم اله از اعجاز نفس جان دهشان باز
تا من قلم اندازم و گيرند قلم را
اول ره اين نظم خود ايشان بسپردند
پس باز نموديم بهم منزل هم را
بالله که نه لافو نه گزاف آيه صدقست
حاسد بودآن کو، شمرد کذب قسم را
زين دست مرا داشتي آن عالم انصاف
کز رحلت خود داد شرف ملک قدم را
معيار سخن بود تو هم گنج تميزي
ديگر چه توان گفت ببين معجز دم را
چندان که درت را بود از نسبت من عار
از نسبت من فخر بود ملک عجم را
من مدحگرم ليک نه هرجايي و طامع
گردن ننهم منت هر بذل و کرم را
دستان نزند بلبل من بر گل هر شاخ
بايد گل خورشيد نه اين صوت و نغم را
يک منعم و يک نعمت و يک منت و يک شکر
صد شکر که تقدير چنين رانده قلم را
گر جاهلي آوازه دهد اين چه ترانه است
حاجت ببر از ياد چه بسيار و چه کم را
گويم که برو، ژاژ مخا ، باد مپيما
اين پايه مسلم نبود حاتم و جم را
امکان بود امکان که همه عجز و نياز است
سرمايه فطرت چه سلاطين چه خدم را
سلطان و گدا در طلب جامه و نانند
تا باز بگيرند جسد را و شکم را
ممکن هنرش چيست ز يک در طلبيدن
عيبش چه بهر در شدن ايثار نعم را
يارب مده اين عيب که زحمت ندهم باز
در زيور اين زشت، براهين و حکم را
عرفي همه لافي بدعا، تيز قلم شو
بشتاب که ميدان نشود تنگ رقم را
تا از کشش خواهش آويزش مقصود
طبع که بي جاده بود آزو کرم را
در خواهش عمر تو ابد باد موله
زآويزش عهد تو شرف باد قدم را
صنعتگهشان چشم و دل خصم تو بادا
تا صنعت تحليل بود آتش و نم را