چند رسوا شوم از عشق من شيدايي؟
            عشق خوبست، وليکن نه بدين رسوايي
         
        
            خواستم پيش تو گويم غم تنهايي خويش
            آمدي سوي من و رفت غم تنهايي
         
        
            مست عشقيم، اگر هيچ ندانيم چه غم؟
            ذوق ناداني ما به ز غم دانايي
         
        
            بر زمين جلوه نمودي، فلک از رشک بسوخت
            که فلک را ملکي نيست باين زيبايي
         
        
            سرو و گل نازک و رعناست، ولي نتوان يافت
            گل باين نازکي و سرو باين رعنايي
         
        
            در چمن پيش تو رشکست ز نرگس ما را
            گر چه مشهور جهانست بنابينايي
         
        
            رفتي و دير شد ايام فراقت، چه کنم؟
            زور باز آي، که مردم ز غم تنهايي
         
        
            چون سگ تست هلالي، دگرش منع مکن
            که درين راه چرا ميروي و مي آيي؟