ز من بيگانه شد، بيگاه با اغيار بايستي
            چرا با ديگران يارست؟ با من يار بايستي
         
        
            در آن کو رفتم و از ديدنش محروم برگشتم
            بهشتي آن چنان را دولت ديدار بايستي
         
        
            چه نازست اين؟ که هرگز در نياز ما نمي بيني
            ز خواب ناز چشمت اندکي بيدار بايستي
         
        
            بجرم آنکه در دور جمالت روي گل ديدم
            بجاي هر مژه در چشم من صد خار بايستي
         
        
            جفاهاي مرا گفتي: چه مقدار آرزو داري؟
            بمقداري که خود گفتي، باين مقدار بايستي
         
        
            بصد حسرت هلالي مرد و يار از درد او فارغ
            طبيب دردمندان را غم بيمار بايستي