دوش پيمانه تهي آمدم از مي خانه
            کاشکي! پر شود امروز مرا پيمانه
         
        
            بعد مردن اگر از قالب من خشت زنند
            آيم و باز شوم خشت در مي خانه
         
        
            خواستم کين دل سودا زده عاقل گردد
            وه! که عاقل نشد و ساخت مرا ديوانه
         
        
            آفتابي و رخت شمع جهان افروزست
            همه ذرات جهان گرد سرت پروانه
         
        
            مي تپد مرغ دلم بر سر آن دانه دل
            چه کند؟ خرمن عمرست همين يک دانه
         
        
            آشنايي ز جفاهاي تو محرومم ساخت
            اي خوش آن روز که بوديم ز هم بيگانه!
         
        
            قصه خويش به احباب چه گويم هر شب؟
            اين شب آن نيست که کوته شود از افسانه
         
        
            دوش در کلبه ويران هلالي بوديم
            حال ديوانه خرابست درين ويرانه