بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم
            ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم
         
        
            دلا، صبري کن و زين سال مرو هر دم بکوي او
            کزين بي طاقتي آخر تو رسوا مي شوي، من هم
         
        
            ازين غيرت که: ناگه سايه او بر زمين افتد
            نمي خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم
         
        
            شدم ديوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو
            گريبانم ز دست عاشقي چاکست و دامن هم
         
        
            چه گويم درد خود با کوهکن و دردي که من دارم
            نه تاب گفتنش دارم، نه ياراي شنيدن هم
         
        
            شکستي در دلم خاري و مي گويي: برون آرم
            بدين تقريب مي خواهي که ماند زخم و سوزن هم
         
        
            دل و جان هلالي پيش پيکانت سپر بادا
            که ابرويت کماندارست و چشمت ناوک افگن هم