گر جفايي رفت، از جانان جدايي چون کنم؟
            من سگ آن آستانم، بي وفايي چون کنم؟
         
        
            بعد عمري آشنا گشتي بصد خون جگر
            باز اگر بيگانه گردي، آشنايي چون کنم؟
         
        
            رفتي و در محنت جان کندنم انداختي
            گر بيايي زنده مانم، ور نيايي چون کنم؟
         
        
            زاهدا، از نقل و مي بيهوده منعم ميکني
            من که رندي کرده باشم، پارسايي چون کنم؟
         
        
            گفته اي: تا کي هلالي زار نالد همچو عود؟
            چون گرفتارم بچنگ بي نوايي چون کنم؟