بخاک من گذري کن، چو در وفاي تو ميرم
            که زنده گردم و بار دگر براي تو ميرم
         
        
            نهادم از سر خود يک بيک هوي و هوس را
            همين بود هوس من که: در هواي تو ميرم
         
        
            دل از جفاي تو خون شد، روا مدار که عمري
            دم از وفا زنم و آخر از جفاي تو ميرم
         
        
            تويي که: جان جهاني فزايد از لب لعلت
            منم که هر نفس از لعل جانفزاي تو ميرم
         
        
            بحال مرگم و سوي تو آمدن نتوانم
            تو بر سرم قدمي نه، که زير پاي تو ميرم
         
        
            رو، اي رقيب، ز کويش، که ترک جان نتواني
            تو جاي خويش بمن ده، که من بجاي تو ميرم
         
        
            مرا بخواري ازين در مران بسان هلالي
            گذار، تا چو سگان بر در سراي تو ميرم