يار آمد و من طاقت ديدار ندارم
            از خود گله اي دارم و از يار ندارم
         
        
            شادم که: غم يار ز خود بي خبرم کرد
            باري، خبر از طعنه اغيار ندارم
         
        
            گفتم: چو بيايي، غم خود با تو کنم شرح
            اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
         
        
            لطف تو بود اندک و اندوه تو بسيار
            من خود گله اندک و بسيار ندارم
         
        
            گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
            از رندي و بدنامي خود عار ندارم
         
        
            بي قيدم و از کار جهان فارغ مطلق
            کس با من و من هم بکسي کار ندارم
         
        
            حال من دل خسته خرابست، هلالي
            آزرده دلي دارم و غم خوار ندارم