هر شب بسر کوي تو از پاي در افتم
            وز شوق تو آهي زنم و بي خبر افتم
         
        
            گر بار غم اينست، که من ميکشم از تو
            بالله! که اگر کوه شوم از کمر افتم
         
        
            خواهم بزني تير و بتيغم بنوازي
            تا در دم کشتن بتو نزديکتر افتم
         
        
            من بعد بر آنم که ببوي سر زلفت
            برخيزم و دنبال نسيم سحر افتم
         
        
            اي شيخ، بمحراب مرا سجده مفرما
            بگذار، خدا را، که بر آن خاک در افتم
         
        
            گمراهي من بين که: درين مرحله هر روز
            از وادي مقصود بجاي دگر افتم
         
        
            سيلاب سرشک از مژه بگشاي، هلالي
            مپسند که: آغشته بخون جگر افتم