يارب! غم ما را که بعرض تو رساند؟
            کانجا که تويي باد رسيدن نتواند
         
        
            خاکم چو برد باد، پريشان شوم از غم
            کز من بتو ناگاه غباري برساند
         
        
            مشکل غم و درديست که درد و غم ما را
            بي غم نکند باور و بي درد نداند
         
        
            خونين جگري، کز غم هجران تو گريد
            از ديده بهر چشم زدن خون بچکاند
         
        
            عالم همه غم دان و غم او مخور، اي دل
            مي خور، که ترا از غم عالم برهاند
         
        
            مردم لب جو سرو نشانند و دل ما
            خواهد که: ترا بيند و در ديده نشاند
         
        
            من بنده ام، از بهر چه ميراني ازين در؟
            کس بنده خود را ز در خويش نراند
         
        
            خواهد که شد کشته بتيغ تو هلالي
            نيکو هوسي دارد، اگر زنده بماند