بناز مي رود و سوي کس نمي نگرد
            هزار آه کشم، يک نفس نمي نگرد
         
        
            گهي بپس روم و گه سر رهش گيرم
            ولي چه فايده؟ چون پيش و پس نمي نگرد
         
        
            چو غمزه اش ره دين زد چه سود ناله جان؟
            که راهزن بفغان جرس نمي نگرد
         
        
            کسي که در هوس روي ماه رخساريست
            در آفتاب ز روي هوس نمي نگرد
         
        
            دلم بسينه صد چاک مشکل آيد باز
            که مرغ رفته بسوي قفس نمي نگرد
         
        
            خطاست پيش رخش سوي نو خطان ديدن
            کسي بموسم گل خار و خس نمي نگرد
         
        
            گذشت و سوي هلالي نديد و رحم نکرد
            چه طالعست که هرگز بکس نمي نگرد؟