خدا را، تند سوي من مبين، چون بنگرم سويت
            تغافل کن زماني، تا ببينم يک زمان رويت
         
        
            ز خاک کوي من، گفتي: برو، يا خاک شو اينجا
            چو آخر خاک خواهم شد من و خاک سر کويت
         
        
            تنم زارست و جان محزون، جگر پر درد و دل پر خون
            ترحم کن، که ديگر نيست تاب تندي از خويت
         
        
            بصد تيغ ستم کشتي مرا، عذر تو چون خواهم؟
            کرمها ميکني، صد آفرين بر دست و بازويت
         
        
            پس از عمري اگر يک لحظه پهلوي تو بنشينم
            رقيب اندر ميان آيد، که دور افتم ز پهلويت
         
        
            ميانت يکسر مويست و جان در اشتياق او
            بيا، اي جان مشتاقان فداي هر سر مويت
         
        
            هلالي را نگشتي، گر سجود از ديدنت مانع
            سرش در سجده بودي، تا قيامت، پيش ابرويت