آمد آن سنگين دل و صد رخنه در جان کرد و رفت
            ملک جان را از سپاه غمزه ويران کرد و رفت
         
        
            آنکه در زلف پريشانش دل ما جمع بود
            جمع ما را، همچو زلف خود، پريشان کرد و رفت
         
        
            قالب فرسوده ما خاک بودي کاشکي!
            بر زمين کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
         
        
            گر دل از دستم بغارت برد، چندان باک نيست
            غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
         
        
            رفتي و دل بردي و جان من از غم سوختي
            باز گرد آخر، که چندين ظلم نتوان کرد و رفت
         
        
            دل بسويش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
            کار بر من مشکل و بر خويش آسان کرد و رفت
         
        
            در دم رفتن هلالي جان بدست دوست داد
            نيم جاني داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت