زان پيشتر که عقل شود رهنمون مرا
            عشق تو ره نمود بکوي جنون مرا
         
        
            هم سينه شد پر آتش و هم ديده شد پر آب
            در آب و آتشست درون و برون مرا
         
        
            شوخي که بود مردن من کام او کجاست؟
            تا بر مراد خويش ببيند کنون مرا
         
        
            خاک درت ز قتل من آغشته شد بخون
            آخر فگند عشق تو در خاک و خون مرا
         
        
            چشمت، که صبر و هوش هلالي بغمزه برد
            خواهد فسانه ساختن از يک فسون مرا