مطلع يک غزل

جان و دل بيرون کس ازدست تو مشکل مي برد
غمزه ات جان مي ربايد عشوه ات دل مي برد
اضطرابم زير تيغش ني ز بيم کشتن است
شوق تيغ اوست تاب از جان بسمل مي برد