از يک قصيده

تو آن شهرياري که از آستينت
کشد بر سر خويش خورشيد معجر
چو از خون گردان و از گرد ميدان
شود دشت دريا شود بحر چون بر
فلک گردد از نوک رمحت مشبک
زمين گردد از نعل رخشت مجدر