شماره ٢٤

صد هزار افسوس کز بي مهري گردون نهاد
آفتاب عمر يوسف ميرزا رو در زوال
ماه اوج عزت از دور سپهر بي درنگ
ناگه از اوج شرف رو کرد در برج و بال
شد نهان در تيره خاک آن قيمتي گوهر که بود
درة التاج سيادت قرة العين کمال
طعمه گرگ اجل شد يوسف رويش چو بدر
وز غمش شد پشت يعقوب فلک خم چون هلال
مرغ روح لامکان سيرش ازين تنگ آشيان
پر فشان سوي گلستان جنان بگشود بال
بود از رخسار و قامت غيرت گل رشک سرو
حيف از آن نورسته گل افسوس از آن نازک نهال
شد گلي ناچيده در باغ جنان و ماتمش
بيخت بر فرق جهان خاک غم و گرد ملال
چون به شوق گلشن خلد برين زين مرحله
خيمه اجلال بيرون زد به عزم ارتحال
عقل با هاتف پي تاريخ سال رحلتش
گفت بيرون از جهان شد يوسف مصر جلال