شماره ١٧

حيف از هديه آن گل رعنا
که پري چهره بود و حور سرشت
حيف از آن تازه گل که بر شاخش
دست گلچين روزگار نهشت
از حريرش لباس بود آخر
بسترش خاک گشت و بالين خشت
رشته عمر آن يگانه گهر
گردش چرخ بين چگونه برشت
بود تا مزرع جهانش جاي
تخم خيرات جاوداني کشت
همه نيکي گزيد و نيکي کرد
آري از خوب برنيايد زشت
الغرض چون ازين جهان خراب
سوي گلزار خلد رفت نوشت:
هاتف خسته دل به تاريخش
از جهان هديه شد به سوي بهشت