شماره ٨

حبذا شهري که سالار است در وي سروري
عدل پرور شهرياري دادگستر داوري
شهري آبش جانفزا ملکي هوايش دلگشا
شهريارش دلنوازي واليش جان پروري
شهري از قصر جنان و باغ جنت نسخه اي
شهرياري لطف و انعام خدا را مظهري
روضه خاکش عبير و روح پرور روضه اي
سروري در وي اميري عدل پرور سروري
چيست داني نام آن شهر و کدام آن شهريار
کين دو را در زيب و فر، ثاني نباشد ديگري
نام آن شهر است قم فخرالبلاد ام القري
کش به خاک آسوده از آل پيمبر دختري
دختري کش دايه دوران نيابد همسري
دختري کش مادر گيتي نزايد خواهري
دختري کاباء و اجداد گرامش يک به يک
تا به آدم يا امامي بوده يا پيغمبري
بنت شاه اوليا موسي ابن جعفر فاطمه
کش بود روح القدس بيرون درگه چاکري
ماه بطحا زهره يثرب چراغ قم که دوخت
دست حق بر دامن پاکش ز عصمت چادري
شهريار آن ولايت والي آن مملکت
زيبد الحق کسري آييني تهمتن گوهري
خان داراشان جم فرمان کي دربان حسين
آنکه فرزندي به فر او نزاد از مادري
آن که اوج قدر را بختش فروزان کوکبي است
آسمان مجد را رويش فروزان اختري
آن که بهر تارک و بالاي او پرداخته است
چرخ سيمين جوشني خورشيد زرين مغفري
بر عروس دولتش مشاطه بخت بلند
هردم از فتح و ظفر بندد دگرگون زيوري
دايه گردون پير آمد شد بسيار کرد
داد تا دوشيزه دولت به چون او شوهري
افسرش بر فرق فر ايزدي بس گو مباش
بر سر از دانگي زر و ده دانه درش افسري
از خم انعام و ميناي نوالش بهره داشت
هر سفالين کاسه اي ديديم و زرين ساغري
اين که نامش چرخ ازرق کرده اند از مطبخش
تيره گون دودي است بالا رفته يا خاکستري
تا زند بر ديده اعداي او هر صبح مهر
چون برون آيد به هر انگشت گيرد نشتري
از کمالاتش که نتوان حصر جستم شمه اي
از اديب عقل طوماري گشود و دفتري
خود به تنها بشکند هر لشکري را گرچه هست
همرهش ز اقبال و بخت و فتح و نصرت لشکري
امن را تا پاسبان عدل او بيدار کرد
ظلم جويد باد جويد فتنه جويد بستري
شهر قم کز تندي باد حوادث ديده بود
آنچه بيند مشت خاکي از عبور صرصري
در همه اين شهر ديدم بارها بر پا نمود
کهنه ديواري که بر وي جغدي افشاند پري
از قدوم او در دولت به رويش باز شد
گوئي از فردوس بگشودند بر رويش دري
شد به سعي او چنان آباد کاهل آن ديار
مصر را ده مي شمارند و ده مستحقري
پيش ازين گر هر ده ويران به حالش مي گريست
خندد اکنون بر هر اقليمي و بر هر کشوري
کرد بر پا بس اساس نو در آن شهر کهن
دادش اول از حصاري تازه زيبي و فري
لوحش الله چون حصار آسمان ذات البروج
فرق هر برجي بلند از فرقدان سامنظري
شوخ چشمان فلک شب ها پي نظاره اش
از بروج آسمان هر يک برون آرد سري
باره چون سد اسکندر به گرد قم کشيد
لطف حقش ياور و الحق چه نيکو ياوري
عقل چون ديد از پي تاريخ اين حصن حصين
گفت «سدي نيک گرد قم کشيد اسکندري »
اي بر خورشيد رايت مهر گردون ذره اي
آسمان در حکم انگشت تو چون انگشتري
با کف دريا نوالت هفت دريا قطره اي
پيش خرگاه جلالت هفت گردون چنبري
حال زار من چه پرسي اين نه بس کز روي تو
دور ماندستم چو دور از روي خور نيلوفري
بوي دود عنبرين من گواه من که چرخ
بي تو افکنده است چون عودم به سوزان مجمري
روزها بيداد و شب ها غمزه از بس ديده ام
ز اختران هر يک جدا مي سوزدم چون اخگري
گر ستودم حسن اخلاق تو را داني که نيست
از حطام دنيوي چشمم به خشکي يا تري
قمري و بلبل که مدح سرو و وصف گل کنند
روز و شب زان سرو گل، سيمي نخواهند و زري
خلق نيکو هر کجا هست آن درخت خرم است
کو بجز مدح و ثناي خلق برنارد بري
طبع من بحري است پهناور که ريزد بر کنار
گه دري و گاه مرجاني و گاهي عنبري
کي رهين کس شود دريا که گر گيرد ز ابر
قطره آبي، دهد واپس درخشان گوهري
شادباش و شاد زي کين بزم و اين آرامگاه
مانده از سلطان ملکشاهي و سلطان سنجري
من به نيروي تو در ميدان نظم آويختم
هيچ داني با که؟ با چون انوري گندآوري
هم به امداد نسيم لطفت آمد بر کنار
از چنين بحري سلامت کشتي بي لنگري
راستي ننديشم از تيغ زبان کس که هست
در نيام کام همچون ذوالفقارم خنجري
من که نظمم معجز فصل الخطاب احمدي است
نشمرم جز باد سرد، افسون هر افسونگري
ريسماني چند اگر جنبد به افسون ناورد
تاب چون گردد عصا در دست موسي اژدري
هان و هان هاتف چه گوئي چيستي و کيستي
لاف بيش از پيش چند اي کمتر از هر کمتري
لب فروبند و زبان درکش ره ايجاز گير
تا نگرديدستي از اطناب بار خاطري
تا گذارد گردش ايام و بيزد دور چرخ
تاج عزت بر سري خاک مذلت بر سري
دوستانت را کلاهي بر سر از عز و شرف
دشمنانت را به فرق از ذل و خواري معجري