شماره ٤

نسيمي به دل مي خورد روح پرور
نسيمي دلاويز چون بوي دلبر
نسيمي چو انفاس عيسي مقدس
نسيمي چو دامان مريم مطهر
نسيمي همه نفخه مشک سارا
نسيمي همه نشاه خمر احمر
نسيمي در آن نگهت مهر پنهان
نسيمي در آن لذت وصل مضمر
نسيمي از آن جيب جان دامن دل
پر از عنبر اشهب و مشک اذفر
چه باد است حيرانم اين باد دلکش
که عطر عبير آرد و بوي عنبر
نسيم بهار است گويا که خيزد
ز روي گل تازه و سنبل تر
نسيمي است شب ها به گلشن غنوده
ز گل کرده بالين و از سبزه بستر
بر اندام او سوده ريحان و سنبل
در آغوش او بوده نسرين و عنبر
غلط کردم از طرف بستان نيايد
نسيمي چنين جان فزا و معطر
نسيم رياض جنان است گويي
که رضوان به دست صبا داده مجمر
نسيم بهشت است و دارد نشان ها
ز تفريح تسنيم و ترويح کوثر
که از روي غلمان گشوده است برقع
که از فرق حوران ربوده است معجر
ز گيسوي حوران و زلفين غلمان
بدين سان وزد مشکبيز و معنبر
خطا گفتم از باغ جنت نيايد
نسيمي چنان دلکش و روح پرور
نسيمي است از باغ الطاف صاحب
نکو ذات و نيک اختر و نيک محضر
چراغ دل روشن اهل معني
فروغ شبستان اهل دل آذر
محيط فضايل که درياي فکرش
کران تا کران است لبريز گوهر
سپهر معالي که بر اوج قدرش
هزاران چو مهر است تابنده اختر
مدار مناقب جهان مکارم
که افلاک عز و شرف راست محور
مراد افاضل ملاذ اماثل
که بر تارک سروران است افسر
جوادي که در کف جودش ز خواري
چو خيري بود زرد رخساره زر
کريمي که بر درگهش ز اهل حاجت
نبيني تهي دست جز حلقه در
زهي پيش ياجوج شهوت کشيده
دل پاکت از زهد سد سکندر
از آن در حريم طواف تو پويد
که کسب سعادت کند سعد اکبر
شب و روز گردند آباي علوي
به صد شوق در گرد اين چار مادر
که شايد پديد آيد اما نيايد
از ايشان نظير تو فرزند ديگر
به معناي مشکل سرانگشت فکرت
کند آنچه با مه بنان پيمبر
به گفتار ناراست تيغ زبانت
کند آنچه با کفر، شمشير حيدر
صور جمله کاينات و تو معني
عرض جمله حادثات و تو جوهر
جهان با نهيب تو دريا و طوفان
زمين با وقار تو کشتي و لنگر
کلام تو با راح و ريحان مقابل
بيان تو با آب حيوان برابر
فنون هنر فکرتت را مسلم
جهان سخن خامه ات را مسخر
ز کلک بنان تو هر لحظه گردد
نگاري ممثل مثالي مصور
که صورتگر چين نديده است هرگز
به آن حسن تمثال و آن لطف پيکر
لالي منظوم نظم تو هر يک
درخشنده نجمي است از زهره ازهر
که در وادي عشق گمگشتگان را
سوي کعبه کوي يار است رهبر
گلي مي دمد هر دم از باغ طبعت
به نکهت چو شمامه مشک و عنبر
بري مي رسد هر دم از شاخ فکرت
به لذت چو وصل بتان سمنبر
وفا پيشه يارا خداوندگارا
يکي سوي اين بنده از لطف بنگر
ز رحمت يکي جانب من نظر کن
که چرخم چسان بي تو دارد به چنبر
تنم ز اه و جان ز اشک شد در فراقت
چو از باد خاک و چو از آب آذر
تو در غربت اي مهر تابان و بي تو
شب و روز من گشته از هم سيه تر
کنون بي تو دارم سيه روزگاري
چو روي گنه کار، در روز محشر
به دل کامها پيش ازين بود و زانها
يکي برنياورده چرخ ستمگر
کنونم مرادي جز اين نيست در دل
کنونم هوائي جز اين نيست در سر
که امروز تا از مي زندگاني
نمي هست در اين سفالينه ساغر
چو مينا به بزم تو آيم دمادم
چو ساغر به روي تو خندم مکرر
بيا خود علي رغم چرخ جفا جو
برآر آرزوي من اي مهرپرور
به گردون بي مهر مگذار کارم
که جورش بود بي حد و کينه بي مر
ز غربت به سوي وطن شو روانه
به خود رحم فرما به ما رحمت آور
خوش آن بزم کانجا نشينيم با هم
نهان از حريفان خفاش منظر
تو بر صدر محفل برازنده مولا
منت در مقابل کمر بسته چاکر
تو محفل فروز از ضمير منيرت
منت مستنير از ضمير منور
بخوانيم با هم غزل هاي رنگين
تو از شعر هاتف من از نظم آذر
بسوزيم داغي به دل آسمان را
بدوزيم چشم حسودان اختر
مرا دسترس نيست باري خوش آن کس
که اين دولتش هست گاهي ميسر
در اين کار کوشم به جان ليک چتوان
که نتوان خلاف قضاي مقدر
هنر پرورا زين اقاويل باطل
که الحق نيازي بود بس محقر
نه مقصود من بود مدحت نگاري
که مدح تو بر نايد از کلک و دفتر
تو را نيست حاجت به مداحي آري
بس اخلاق نيکو تو را مدح گستر
ولي بود ازين نظم قصدم که دلها
ز زنگ نفاق است از بس مکدر
نگويند عاجز ز نظم است هاتف
گروهي که خود گاه نظمند مضطر
نيم عاجز از نظم اشعار رنگين
تو داني گر آنان ندارند باور
عروسان ابکار در پرده دارم
همه غرق پيرايه از پاي تا سر
وليکن چه لازم که دختر دهد کس
به بي مهر داماد بي مهر شوهر
نباشد چو داماد شايسته آن به
که در خانه خود شود پير دختر
در ايجاز کوشم که نزديک دانا
سخن خويش بود مختصر خوشتر اخصر
الا تا قمر فربه و لاغر آيد
ز نزديکي و دوري مهر انور
محب تو نزد تو بادا و فربه
عدوي تو دور از تو بادا و لاغر
تو را جاودان عمر و جاويدان عزت
مدامت خدا ناصر و بخت ياور