شماره ٣

زهي مقصود اصلي از وجود آدم و حوا
غرض ذات همايون تو از دنيا و مافيها
طفيلت در وجود ارض و سماء عالي و سافل
کتاب آفرينش را به نام ناميت طغرا
رخ از خواب عدم ناشسته بود آدم که فرق تو
مکلل شد به تاج لافتي و افسر لولا
شد از دستت قوي دين خدا آيين پيغمبر
شکست از بازويت مقدار لات و عزت عزا
نگشتي گر طراز گلشن دين سر و بالايت
نديدي تا ابد بالاي لا پيرايه الا
در آن روز سلامت سوز کز خون يلان گردد
چو روي ليلي و دامان مجنون لاله گون صحرا
کمان بر گوشه بر بندد گره چون ابروي ليلي
علم بگشايد از پرچم گره چون طره ليلا
ز آشوب زمين و ز گير و دار پر دلان افتد
بدانسان آسمان را لرزه بر تن رعشه بر اعضا
که پيچد بره را بر پاي، حبل کفه ميزان
درافتد گاو را بر شاخ، بند ترکش جوزا
يکي با فتح همبازي يکي با مرگ هم بالين
يکي را اژدها بر کف يکي در کام اژدرها
کني چون عزم رزم خصم جبريل امين در دم
کشد پيش رهت رخشي زمين پوي و فلک پيما
سرافيلت روان از راست ميکالت دوان از چپ
ملايک لافتي خوانان برندت تا صف هيجا
به دستي تيغ چون آب و به دستي رمح چون آتش
برانگيزي تکاور دلدل هامون نورد از جا
عيان در آتش تيغ تو ثعبان هاي برق افشان
نهان در آب شمشير تو درياهاي طوفان زا
اگر حلم خداوندي نياويزد به بازويت
چو يازي دست سوي تيغ و تازي بر صف اعدا
ز برق ذوالفقارت خرمن هستي چنان سوزد
که جانداري نگردد تا قيامت در جهان پيدا
ز خاک آستان و گرد نعلينت کند رضوان
عبير سنبل غلمان و کحل نرگس حورا
ز افعال و صفات و ذاتت آگه نيستم ليکن
تويي دانم امام خلق بعد از مصطفي حقا
به هر کس غير تو نام امام الحق بدان ماند
که بر گوساله زرين خطاب ربي الاعلي
من و انديشه مدح تو، باد از اين هوس شرمم
چسان پرد مگس جائي که ريزد بال و پر عنقا
به ادني پايه مدح و ثنايت کي رسد گرچه
به رتبت بگذرد نثر از ثريا شعر از شعرا
چه خيزد از من و از مدح من اي خالق گيتي
به مدح تو فراز عرش و کرسي از ازل گويا
کلام الله مديح توست و جبريل امين رافع
پيمبر راوي و مداح ذاتت خالق يکتا
بود مقصود من ز اين يک دو بيت اظهار اين مطلب
که داند دوست با دشمن چه در دنيا چه در عقبي
تو و اولاد امجاد کرام توست هاتف را
امام و پيشوا و مقتدار و شافع و مولا
شها من بنده کامروزم به پايان رفته از عصيان
خدا داند که اميدم به مهر توست در فردا
پي بازار فرداي قيامت جز ولاي تو
متاعي نيست در دستم منم آن روز و اين کالا
نپندارم که فرداي قيامت تيره گون گردد
محبان تو را از دود آتش غره غرا
قسيم دوزخ و جنت تويي در عرصه محشر
غلامان تو را انديشه دوزخ بود حاشا
الا پيوسته تا احباب را از شوق مي گردد
ز ديدار رخ احباب روشن ديده بينا
محبان تو را روشن ز رويت ديده حق بين
حسودان تو را بي بهره زان رخ ديده اعمي