خاتمه در شکر اتمام و تاريخ اختتام و دعاي بعض اکرام ابقاهم الله تعالي الي يوم القيام

بحمدالله که بر رغم زمانه
به پايان آمد اين دلکش فسانه
دلم کز نظم سنجي در عنا بود
ز فکر قافيه در تنگنا بود
بيفکند از کف فکرت ترازو
نشست از نظم سنجي سست بازو
ز ديوار فراغت يافت پشتي
به راه نرمي افتاد از درشتي
سرم برداشت از زانو گراني
سبک شد خاطر از بار نهاني
قلم آن فارس مرکب انامل
که کردي از حبش در روم منزل
به روم از مقدمش ماندي اثرها
به حاضر دادي از غايب خبرها
پي راحت ز مرکب شد پياده
دراز افتاد بي مهد و وساده
نه از دست قلمزن تارکش پست
نه گزلک را بر او در سرزنش دست
دوات از طبله مشک خطايي
به امداد قلم در مشکسايي
دهان طبله را زد مهري از موم
که به باشد دهان طبله مختوم
ورق ها از پريشاني رهيدند
به دامن پاي جمعيت کشيدند
به سان گل دو صد برگ است و يک پوست
که تا کي برکند زيشان فلک پوست
چو گل هر دم رواج تازه شان باد
ز پيوند بقا شيرازه شان باد
کتابي بين به کلک صدق مرقوم
به نام عاشق و معشوق موسوم
ز نامش طوطي آسايم شکرخا
چو بردم نام يوسف با زليخا
بناميزد چه خرم نوبهاريست
کزو باغ ارم را خارخاريست
بود هر داستان زو بوستاني
به هر بستان ز گلرويي نشاني
هزاران تازه گل در وي شگفته
دو صد نرگس به خواب ناز خفته
چمن هاي معاني شاخ در شاخ
عباراتش نواسنجان گستاخ
خط مشکين او بر لوح کافور
چو در پاي درختان سايه و نور
هر آن حرفي که در وي چشمه دار است
ز معني موج زن يک چشمه سار است
به هر سو جدول از هر چشمه ساري
پر از آب لطافت جويباري
خوش آن رهرو که بخت سازگارش
نشاند بر لب آن جويبارش
نظر در آبش از دل غم بشويد
غبار از خاطر درهم بشويد
ز جانش سر زند سر وفايي
ز جيب آرد برون دست دعايي
ز موج بحر الطاف الهي
کند اين تشنه لب را قطره خواهي
چو آرد تازه گلها را در آغوش
نگردد باغبان بر وي فراموش
قلم نساجي اين جنس فاخر
رسانيد آخر سالي به آخر
که باشد بعد ازان سال مجرد
نهم سال از نهم عشر از نهم صد
گرفتم بيت بيتش را شماره
هزار آمد وليکن چار باره
خداوندا به مردان ره عشق
نهاده بار در منزلگه عشق
که باد اين نوعروس حجله غيب
تهي دامان و جيب از وصله عيب
مبارک بر شه و ارکان دولت
غضنفر هيبتان شير صولت
به تخصيص آن جوانمردي کش از دير
نسب چون نام باشد شير بر شير
ز بس در بيشه مردي دلير است
ز مردان جهان نامش دو شير است
يکي در از دژ دوران کننده
يکي سرپنجه با گوران زننده
به رسم تعميه زان بردمش نام
که ماند دور ازان انديشه عام
وگر ني کي توان زان فهم دراک
به صد حقه نهفت اين گوهر پاک
کند در شعر طبعش موشکافي
وز آن مو نوک کلکش شعر بافي
نهد زين شعر مشکين دام دلها
دهد از شعر شيرين کام دل ها
دل عشاق ازان يک مانده در بند
لب خوبان ازين يک در شکرخند
به ذکرش ختم شد اين روشن انفاس
به سان نور منزل ختم بر ناس
بلي در بارگاه آدميت
جز او کم يافت راه محرميت
هميشه تا عطاي دور عالم
کند طبع لئيمان شاد و خرم
چنان دل با خداي عالمش باد
که نايد از عطاي عالمش ياد
سخن را از دعا دادي تمامي
به آمرزش زبان بگشاي جامي
سيهکاري مکن چون خامه خويش
بشوي از چشم پرخون نامه خويش
ازين صحرا جواد خامه پي کن
وز اين سودا سواد نامه طي کن
زبان را گوشمال خامشي ده
که هست از هر چه گويي خامشي به