به کار پختگان رو آر جامي
مکن زين بيشتر در کار خامي
چه باشد پختگي آزاده بودن
به خاک نيستي افتاده بودن
نبيني زير اين زنگارگون کاخ
که از خاميست ميوه بر سر شاخ
بيفتد چون کند در پختگي روي
نخورده سنگ طفلان جفاجوي
ز خوان پخته کاران توشه اي گير
ز سنگ انداز خامان گوشه اي گير
طمع را از قناعت بيخ بر کن
طلب را از توکل شاخ بشکن
به شهرستان همت ساز خانه
به عزلتگاه عنقا آشيانه
زبان مگشاي در مدح زبونان
مکش از بهر يک نان ننگ دونان
سران ملک را زن پشت پايي
قويدستان گيتي را قفايي
نطر کن در فصول چارگانه
که مي گردد بر آن دور زمانه
ببين يکسان بهار پار و امسال
خزان هر دو را بنگر به يک حال
ميان هر دو تابستان و دي نيز
بر اين منوال ممکن نيست تمييز
نمي دانم درين شکل مدور
چرا شادي بدين وضع مکرر
مکرر گر چه سحرآميز باشد
طبيعت را ملال انگيز باشد
زيان بگذار و فکر سود خود کن
ز هستي روي در نابود خود کن
درون از شغل مشغولان بپرداز
دل از مشغولي غولان بپردازد
فسون عشق در دوران مياموز
چراغ از بهر شبکوران ميفروز
همي دار از گزاف انفاس را پاس
که شرط رهرو آمد پاس انفاس
نفس کز روي آگاهي نيايد
مزيد عمر آگاهان نشايد
چراغ زندگاني را بود پف
دماغ عقل را دود تأسف
جواني تيرگي برد از ديارت
منور شد به پيري روزگارت
سرآمد ظلمت کوري و دوري
برآدم نير «الشيب نوري »
ازان ظلمت نديدي هيچ کامي
بزن در پرتو اين نور گامي
بود زين کام راه آري به جايي
کز آنجا بشنوي بوي وفايي
چه رنگ آخر تو را از مو سفيدي
چو ندهد مو سفيدي رو سفيدي
به دل گر هست ازان رنگت حجابي
مکن همچون سيهکاران خضابي
ز پيري بر سرت برف شگرف است
وز آن غم گريه تو آب برف است
درآ گريان به راه عذرخواهي
به آب برف شوي از دل سياهي
سياهي گر نداني شستن از دل
ندانم زين سيهکاري چه حاصل
قلم بفکن که دستت رعشه دار است
ورق بردر که فکرت هرزه کار است
چراغ فکر را تابي نمانده ست
رياض شعر را آبي نمانده ست
نبينم از چنان فرخنده باغي
تو را در دست جز پاي کلاغي
بدين پا راه طاووسان چه پويي
خلاص از حبس محبوسان چه جويي
خلاصي رستن است از وهم و پندار
نه تحرير سطور و نظم اشعار
نظامي کو نظم دلگشايش
تکلف هاي طبع نکته زايش
درون پرده اکنون جاي کرده
و زو مانده همه بيرون پرده
نيابد بهره تا در پرده باشد
جز از سري که با خود برده باشد
ندارد آن سر «الا من اتي الله
بقلب سالم » مما سوي الله
دلي کرده ازين پيغوله تنگ
سوي فسحتسراي قدس آهنگ
ازين دام گرفتاران رميده
به زير دامن عرش آرميده
درون از نقش کثرت پاک شسته
ز کثرت سر وحدت باز جسته
به پهلوي خود اين دل را نيابي
چه باشد گر ز خود پهلو بتابي
نهي پهلو به مرد کارداني
ميان کاردانان پهلواني
چه خوش گفت آن دل او گنج عرفان
که باشد روزه داري صرفه نان
همي آيد نماز از هر زن پير
که باشد شيوه او عجز و تقصير
دلي گر مرد اين راهي به دست آر
که پيش کاردانان اين بود کار
چنان دل را که شرحش با تو گفتم
به وصفش گوهر اسرار سفتم
بجوي از پهلوي پير مکمل
که اين باشد به دست آوردن دل