تولاک الله اي فرزانه فرزند
نگهدار تو باد از بد خداوند
ز هر پندت دهاد آن بهره مندي
که وقت حاجت آن را کار بندي
مرا هفتاد شد سال و تو را هفت
تو را مي آيد اقبال و مرا رفت
پريشانم ز عمر رفته خويش
ملول از سال و ماه و هفته خويش
ز من کشتي که کار آيد نيامد
گلي کافزون ز خار آيد نيامد
چه سود اکنون که کار از دست رفته ست
عنان اختيار از دست رفته ست
تو جهدي کن چو در کف مايه داري
به فرق از چتر دولت سايه داري
بکن کاري که سودي دارد آخر
به سر باران جودي بارد آخر
نخست از کسب دانش بهره ور شو
زجهل آباد نادانان بدر شو
بود معلوم هر آزاد و بنده
که نادان مرده و داناست زنده
کسي کو دعوي فرزانگي کرد
کجا با مردگان همخانگي کرد
وليکن پا به دانش نه درين راه
که علم آمد فراوان عمر کوتاه
نيابد هيچ کس عمر دوباره
به علمي رو کز آنت نيست چاره
چو کسب علم کردي در عمل کوش
که علم بي عمل زهريست بي نوش
چه حاصل زانکه داني کيميا را
مس خود را نکرده زر سارا
ز توفيق عمل چون خلعت خاص
رسد آن را مطرز کن به اخلاص
عمل کز معني اخلاص عاريست
به ذوق پخته کاران خام کاريست
ز کار خام کس سودي ندارد
چو حلوا خام باشد علت آرد
چواخلاص آوري مي باش آگاه
که باشد صد خطر ز اخلاص در راه
به خوش پوشي و خوش خواري مکن خوي
بتاب از راحت پشت و شکم روي
غرض از جامه دفع حرو برد است
ندارد ميل زينت هر که مرد است
گر افتد بر خشن پوشي قرارت
بود ز آفات چون قنفد حصارت
چو روبه گر شوي از نرم شادان
کشندت پوست از سر سگ نهادان
به شيريني مکن همچون مگس جهد
که آخر بند بر پايت نهد شهد
به تلخي شاد زي زين بحر خونخوار
که تا گنج گهر گردي صدف وار
ز خوان هر کسي کآلايي انگشت
در آزار وي انگشتان مکن مشت
نمک را چون کني در خورد خود صرف
نمکدان را منه انگشت بر حرف
به احسان بر احبا دست بگشاي
منه در تنگناي مدخلي پاي
مده شان قرض و مستان نيم حبه
فان القرض مقراض المحبة
به بخشش باش از ايشان بار بردار
مساز از وامداريشان گرانبار
چنان زن ليک در بخششگري گام
که بر گردن نيايد بارت از وام
براي دوستان جان را فدا کن
وليکن دوست از دشمن جدا کن
که باشد دوست آن يار خدايي
دلش روشن به نور آشنايي
کشد بار تو چون باشي گرانبار
کند کار تو چون گردي زيانکار
به ناخوش کارها گيرد خوشت دست
کند ز آب نصيحت آتشت پست
ز آلايش چو گردد دستگيرت
برآرد پاک چون موي از خميرت
به کار نيک گردد ياور تو
به کوي نيکنامي رهبر تو
چنين ياري چو يابي خاک او شو
اسير حلقه فتراک او شو
وگرنه روي در ديوار خود باش
ببر ز اغيار و يار غار خود باش
ز غم هاي زمانه شاد بنشين
ز اندوه جهان آزاد بنشين
فراوان شغل ها را اندکي کن
ز عالم روي شغل اندر يکي کن
اگر باشد شب تاريک اگر روز
به هر وقتي که باشد دل در او دوز
وگر نايد تو را اين دولت از دست
نشايد عار بيکاري به خود بست
بکن زين کارخانه در کتب روي
خيال خويش را ده با کتب خوي
ز دانايان بود اين نکته مشهور
که دانش در کتب داناست در گور
انيس کنج تنهايي کتاب است
فروغ صبح دانايي کتاب است
بود بي مزد و منت اوستادي
ز دانش بخشدت هر دم گشادي
نديمي مغز داري پوست پوشي
به سر کار گويايي خموشي
درونش همچو غنچه از ورق پر
به قيمت هر ورق زان يک طبق در
عماري کرده از رنگين اديم است
دو صل گل پيرهن در وي مقيم است
همه مشکين عذاران توي بر توي
ز بس رقت نهاده روي بر روي
ز يکرنگي همه هم روي و هم پشت
گر ايشان را زند کس بر لب انگشت
به تقرير لطايف لب گشايند
هزاران گوهر معني نمايند
گهي اسرار قرآن باز گويند
گه از قول پيمبر راز گويند
گهي باشند چون صافي درونان
به انواع حقايق رهنمونان
گهي آرند در طي عبارات
به حکمت هاي يوناني اشارات
گهت از رفتگان تاريخ خوانند
گه از آينده اخبارت رسانند
گهي ريزندت از درياي اشعار
به جيب عقل گوهراي اسرار
به هر يک زين مقاصد چون نهي گوش
مکن از مقصد اصلي فراموش
گرت نبود به کلي سوي آن روي
مکن خالي ازان باري تک و پوي
به راز دل چو بگشايي لب خويش
نخست از خير و شر آن بينديش
چو آيد از قفس مرغي به پرواز
دگر مشکل بود آوردنش باز
درون تيره از از ميل زخارف
زبان مگشاي در شرح معارف
معارف گر چو مور باريک باشد
چه حاصل زان چو دل تاريک باشد
مکن با صوفيان خام ياري
که باشد کار خامان خامکاري
طريق پخته کاري را ندانند
به خامي ميوه از باغت فشانند
ز اصل خويش آن ميوه بريده
بماند تا قيامت نارسيده
منه دست تهي از سيم و از زر
به جز در دست پير پيرپرور
چو در دستش نهي دست ارادت
به دست آيد تو را گنج سعادت
چو عيسي تا تواني خفت بي جفت
مده نقد تجرد را ز کف مفت
ز ديده خواب راحت دور کردن
به از همخوابگي با حور کردن
به گلخن پشت بر خاکستر گرم
به از پهلوي زن بر بستر نرم
اگر نرسي که ناگه نفس خود کام
به ميدان خطاکاري نهد گام
ز زن کردن بنه بنديش بر پاي
که نتواند دگر جنبيدن از جاي
بدن نيت در هر زن که کوبي
صلاح نفس جوي اول نه خوبي
زني کش سرخرويي از عفاف است
همين گلگونه رويش کفاف است
در آن حله جمال حور دارد
که از نامحرمش مستور دارد
بود قرب سلاطين آتش تيز
ازان آتش به سان دود بگريز
چو آتش برفروزد مشعل نور
ازان مي گير بهره ليک از دور
ازان ترسم که چون نزديک راني
ز نور زندگي تاريک ماني
منه پا منصبي را در ميانه
که عزل و نصب را گردي نشانه
ز آسودن در آن مسند بپرهيز
که گيرد ديگري دستت که برخيز
ز منصب روي در بي منصبي نه
که از هر منصبي بي منصبي به
ز نخوت پاک کن انديشه خويش
تواضع کن به هر کس پيشه خويش
چو خوشه خويش را از سرکشي پاس
ندارد سر نهد از ضربت داس
چو خود را دانه بر خاک افکند خوار
ز خاکش مرغ بردارد به منقار
طلب مي کن به صدر ارجمندي
ز تعظيم فرودان سربلندي
عدد را بين که چون از بخت فيروز
شد از تقديم صفر افزوني اندوز
مکن وعده و گر کردي وفا کن
طريق بي وفايي را رها کن
از آن حضرت که فياض وجود است
خطاب جمله «اوفوا بالعقود» است
چو نادانان نه در بند پدر باش
پدر بگذار و فرزند هنر باش
چو دود از روشني بود نشانمند
چه حاصل زانکه آتش راست فرزند
مکن يادش به جز در خلوت خاص
که سازي شادش از تکبير و اخلاص
چو پندي بشنوي از پند فرماي
چو دانا بايدش در جان کني جاي
نه چون نادان ز يک گوشش درآري
به ديگر گوش بيرونش گذاري
نرويد بي درنگي دانه در خاک
نيابد قطره قدر گوهر پاک
نباشد اين مثل پوشيده بر کس
که گر در خانه کس، حرفي بود بس
چو درياي قدر جنبش نمايد
ز بانگ غوک بي سامان چه آيد
همان به کاندر اين دير مجازي
کند فضل خدايت کارسازي