شکايت از فلک پر نکايت که اژدهاوار گرد عالميان حلقه کرده و همه را به دايره تصرف خود درآورده بر يکي زخم زند و بر ديگري زهر افکند نه هيچ از دست رفته را با وي دست ستيز و نه هيچ از پاي افتاده را از وي پاي گريز

فلک بر خويش پيچان اژدهاييست
پي آزار ما زور آزماييست
گرفتاريم در پيچ و خم او
رهيدن چون توانيم از دم او
نبيني کس کزو زخمي نخورده
ز صد کس بر يکي رحمي نکرده
ز ظلمش هيچ کس سالم نجسته ست
کدامين سينه کان ظالم نخسته ست
به هر اختر کزو روشن چراغيست
نهاده بر دل آزاده داغيست
هزاران داغ هست و مرهمي ني
وز اين بي مرهمي هيچش غمي ني
بود پيدا در او شب هاي ديجور
هزاران روزن اندر عالم نور
چه حاصل زان چو نوري درنيفتد
به خاطرها سروري درنيفتد
چو شيران روز دور است از دو رنگي
ولي شب ها کند با ما پلنگي
به جز آزار ما را زو چه رنگ است
که با ما روز شير و شب پلنگ است
سزد کز عيش تنگ خود بناليم
که با شير و پلنگ اندر جواليم
تو را با هر که رو در آشناييست
قرار کارت آخر بر جداييست
بسي گردش نمود اين سبز طارم
بسي تابش مه و خورشيد و انجم
که تا با هم طبايع رام گشتند
شکار مرغ جان را دام گشتند
هنوز اين مرغ تا فرخ سرانجام
نچيده دانه کامي زاين دام
طبايع بگسلند از يکدگر بند
کند هر يک به اصل خويش پيوند
بماند مرغ دور از آشيانه
دلي پر خون ز فقد آب و دانه
مبين دور سپهر و مهر گرمش
که هيچ از کين گذاري نيست شرمش
به مهرش دل کسي چون صبح کم بست
که در خون چون شفق هر شام ننشست
ز سوزش کس دمي بي غم نيفتاد
کزان در عمرها ماتم نيفتاد
به بستان پاي نه فصل بهاران
تماشا کن که گرد جويباران
چرا کرده ست غنچه پيرهن چاک
به خواري سبزه چون افتاده بر خاک
چرا دراعه گل پاره پاره ست
دهان پر شعله و دل پر شراره ست
که افکنده ز پا سرو روان را
که کرده غرقه در خون ارغوان را
چرا سنبل پريشانست و درهم
چرا تر چشم نرگس ز اشک شبنم
بنفشه در کبودي سوگواريست
به خون آغشته لاله داغداريست
صنوبر با دلي گشته به صد شاخ
تني از تيغ خور سوراخ سوراخ
ز گل پر داغ پشت و روي گلبن
سمن در کندن رخ تيز ناخن
درختان از صبا در رقص اندوه
غم جانکاه مرغان کوه بر کوه
بود کو کو زنان قمري ز هر سو
که يعني در جهان آسودگي کو
هزاران با هزاران نغمه درد
که خوش آن کو غم اين باغ کم خورد
مطوق فاخته گردن به چنبر
کزين چنبر کسي نارد برون سر
جهان را ديدي و فصل بهارش
بيا و از خزان گير اعتبارش
ببين دم سردي باد خزان را
ببين رخ زردي برگ رزان را
دم آن سرد از درد فراق است
که يار از يار و جفت از جفت طاق است
رخ اين زرد از اندوه دوريست
که دوري بعد نزدکي ضروريست
برفته آب و رنگ از شاهد باغ
سيه پوش آمده در ماتمش زاغ
نموده عور هر شاخي به باغي
دم طاووس را پاي کلاغي
ز سر چادر فتاده نسترن را
ز خيمه رفته پوشش نارون را
انار آن تاج تارک ناربن را
که مي بخشد نوي باغ کهن را
درونش را چو وقت خنده بيني
به صد پر کاله خون آگنده بيني
به آن خوبان بستان را شمامه
ز رعنايي معصفر کرده جامه
نشسته بر رخ زردش غباريست
همانا مانده دور از روي ياريست
ز روي سختي يخ در آب منهل
شده باد از زره سازي معطل
چنار ار دستبرد برد ديدي
به باغ آوازه سرما شنيدي
نکردي دست خود را تابه اکنون
ز بيم از آستين شاخ بيرون
بهار آنست عالم را خزان اين
ازين هست آن غم افزاتر وز آن اين
درين غمخانه بي غم چون زيد کس
دل پژمرده خرم چون زيد کس
به گيتي در نشان خرمي نيست
وگر باشد نصيب آدمي نيست
نباشد سر پر از ناز حبيبي
نصيب آدمي جز بي نصيبي
دل از انديشه شادي تهي کن
دماغ از فکر آزادي تهي کن
به داغ نامرادي شاد مي باش
به غل بندگي آزاد مي باش
ز هر چيزي که افتد دلپسندت
کند خاطر به مهر خويش بندت
به صد حسرت بريدن خواهي آخر
غم هجرش کشيدن خواهي آخر
گشا دستي و از پا بند بگسل
وز اين بي حاصلان پيوند بگسل
وگر تو نگسلي آن کس که بسته ست
پي بگسستنش بگشاده دست است
تو خفته غافل و او ايستاده
يکايک مي ستاند آنچه داده
در آورد از درشتي پا به سنگت
به ميدان روايي ساخت لنگت
عصاگيري به کف گاه روايي
که لنگي را به رهواري نمايي
چو صرصر تازه شاخي را ز بن کند
به چوب خشک نتوان کرد پيوند
به زورت پنجه طاقت زبون کرد
ز دستت نقد گيرايي برون کرد
بري دستي سوي هر کار پيوست
ولي کاريت بر مي نايد از دست
چو رفت از دست بيرون زور پنجه
مکن خود را به زور پنجه رنجه
ز چشمت برد نقد روشنايي
تو از بي بينشي سرمه چه سايي
چو در بينش تو را اينست سيرت
مکش سرمه مگر چشم بصيرت
يکي چشمانت در کوري و تنگي
چه سازي چار از چشم فرنگي
ز سيمين سين که ميمت را حلي بود
چو لب عقد شمارش لام و بي بود
در آن عقدت چنان کسري فتاده
که کس را نيست زان کسري زياده
ز ناداني گه نطق و خموشي
کني آن را ز لب ها پرده پوشي
بدين آيين ز بس سختي و سستي
فتاده صد شکستت در درستي
تو بيني هر شکستي را زجايي
به هر جا پيش گيري ماجرايي
به هر چه از تن شود کم يا ز جانت
به اسباب جهان افتد گمانت
ز طبعت هرگز اين معني نزاده ست
که آن کس مي برد آن را که داده ست
جهان را کرده اي بر خويشتن تنگ
نداري در جهان ديگر آهنگ
نيي واقف که ديگر عالمي هست
کز آنجا خاست گر بيش و کمي هست
ازان ترسم که چون مرگ آيدت پيش
نياري کندن از عالم دل خويش
دل و جاني پر از صد گونه وسواس
روي بيرون ز عالم ناکس الراس
شود چرخت ز جام مرگ ساقي
هنوزت ميل اين ويرانه باقي
شنيدستم که جالينوس کز دل
نزد نوريش سر در عالم گل
چنين گفته ست چون جانش رسيده
به لب کاي کاشکي پيش دو ديده
ز فرج استرم يک فرجه بودي
که عالم زان پس از مرگم نمودي
گشاد دل نبودش چون ميسر
فرج را فرجه جست از فرج استر
رهي بگشا در ين کاخ دل افروز
که نزهتگاه فردا بيني امروز
نيايد در دلت هرگز که گاهي
کني در حال اين عالم نگاهي
اديم خاک کفشي پافشار است
در او صد کوه سختي ريگ وار است
به آن کين کفش را از پا فشاني
وگرنه خسته پا در ره بماني
بر افکن پرده افلاک از پيش
مباش از پردگي محروم ازين پيش
برون از پرده نامحدود نوريست
کزان هر لمعه خورشيد سروريست
در آن لمعه ز هر اميد گم شو
به سان ذره در خورشيد گم شو
چو گم گشتي در او يابي رهايي
ز درد فرقت و داغ جدايي