زهي حسرت که ناگه نيکبختي
کشد تا پيشگاه وصل رختي
کشيده شاهد دولت در آغوش
کند اندوه هجران را فراموش
نديده خاطرش از غم غباري
به شادي بگذراند روزگاري
ز ناگه باد ادباري برآيد
سموم هجر را کاري برآيد
درآيد در رياض وصل گستاخ
درخت آرزو را بشکند شاخ
زليخا چون ز يوسف کام دل يافت
به وصل دايمش آرام دل يافت
به دل خرم به خاطر شاد مي زيست
ز غم هاي جهان آزاد مي زيست
تمادي يافت ايام وصالش
در آن دولت ز چل بگذشت سالش
پياپي داد آن نخل برومند
بر فرزند بل فرزند فرزند
مرادي از جهان در دل نبودش
که بر خوان امل حاصل نبودش
شبي بنهاده سر يوسف به محراب
ره بيداريش زد رهزن خواب
پدر را ديد با مادر نشسته
به رخ چون خور نقاب نور بسته
ندا کردند کاي فرزند درياب
کشيد ايام دوري دير بشتاب
ز ناخواهي بر آب و گل رقم نه
به نزهتگاه جان و دل قدم نه
چو يوسف يافت بيداري ازان خواب
به پهلوي زليخا شد ز محراب
حديث خواب را با وي بيان کرد
وز آن مقصود را بر وي عيان کرد
ز خوابش با خيال دوري افکند
به جانش آتش مهجوري افکند
ولي يوسف ز طور خود برون شد
به اقليم بقا شوقش فزون شد
قدم زين تنگناي آز برداشت
ره فسحتسراي راز برداشت
متاع انس ازين دير فنا برد
به محراب بقا دست دعا برد
که اي حاجت رواي مستمندان
به سر افسر نه تارک بلندان
به فرقم تاج اقبالي نهادي
که هرگز هيچ مقبل را ندادي
دلم زين کشور فاني گرفته ست
ز تدبير جهانباني گرفته ست
مرا فارغ ز من راهي به خود ده
مثال شاهي ملک ابد ده
نکوکاران که راه دين گرفتند
به قرب و منزلت پيشين گرفتند
برون آر از شمار واپسانم
به فر قربت ايشان رسانم
زليخا چون شنيد اين رازداري
به دل زخمي رسيدش سخت کاري
يقين دانست کز وي آن دعا را
اثر گردد به زودي آشکارا
نيايد از کمان او خدنگي
که در تأثير آن افتد درنگي
قدم در کلبه اي زد تيره و تنگ
گشاد از يکدگر گيسوي شبرنگ
همي کرد از غم دوري به سر خاک
همي ماليد پر خون چهره بر خاک
ز شادي طاق و با اندوه و غم جفت
ز ديده اشک مي باريد و مي گفت
که اي درمان درد دردناکان
به مرهم خرقه دوز سينه چاکان
مراد خاطر هر نامرادي
گشاد ششدر هر بي گشادي
مفاتيح آور درهاي بسته
جباير بند دلهاي شکسته
خلاصي بخش مهجوران ز اندوه
سبک سازنده غم هاي چون کوه
گرفتار دل افگار خويشم
عجب حيران شده در کار خويشم
ندارم طاقت هجران يوسف
ز تن کش جان من با جان يوسف
نخواهم بي جمالش زندگي را
به ملک زندگي پايندگي را
نهال عمر بي برگ است بي او
حيات جاودان مرگ است بي او
به قانون وفا نيکو نباشد
که من باشم به گيتي او نباشد
اگر با من نسازي همره او را
مرا بيرون بر اول آنگه او را
نمي خواهم کزو يکسو نشينم
جهان را بي جمال او ببينم
به سر برد اينچنين در گريه و سوز
نه شب را گفت شب ني روز را روز
بلي هر کس ز غم دارد دلي تنگ
شب و روزش نمايد هر دو يکرنگ