چو فرمان يافت يوسف از خداوند
که بندد با زليخا عقد پيوند
اساس انداخت جشني خسروانه
نهاد اسباب جشن اندر ميانه
شه مصر و سران ملک را خواند
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خليل و دين يعقوب
بر آيين جميل و صورت خوب
زليخا را به عقد خود درآورد
به عقد خويش يکتا گوهر آورد
نثار افشان بر او مه تا به ماهي
مبارکباد گو شاه و سپاهي
به رسم معذرت يوسف به پا خاست
به مجلس حاضران را عذرها خواست
زليخا را به پرسش ساخت دلشاد
به خلوتخانه خاصش فرستاد
پرستاران همه پيشش دويدند
سر و افسر همه پيشش کشيدند
خروشان از جمال دلفريبش
به زرکش جامه ها دادند زيبش
چو هاي و هوي مردم يافت آرام
به منزلگاه خود زد هر کسي گام
عروس مه نقاب عنبرين بست
زرافشان پرده بر روي زمين بست
به فيروزي بر اين فيروزه طارم
چراغ افروز شد گيتي ز انجم
فلک عقد ثريا از بر آويخت
شفق ياقوت تر با گوهر آميخت
جهان را شعر شب شد پرده راز
در آن پرده جهاني راز پرداز
به خلوت محرمان با هم نشستند
به روي غير مشکين پرده بستند
زليخا منتظر در پرده خاص
دل او از طپش در پرده رقاص
که اين تشنه که بر لب ديده آب است
به بيداريست يارب يا به خواب است
شود زين تشنگي سيراب يا ني
نشيند از دلش اين تاب يا ني
گهي پر آب چشمش ز اشک شادي
گهي پر خون ز بيم نامرادي
گهي گفتي که من باور ندارم
که گردد خوش بدينسان روزگارم
گهي گفتي که لطف دوست عام است
ز لطف دوست نوميدي حرام است
ازين انديشه خاطر در کشاکش
گهي خوش بودي آنجا گاه ناخوش
ز ناگه ديد کز در پرده برخاست
مهي بي پرده منزل را بياراست
زليخا را نظر چون بر وي افتاد
تماشاي ويش پي در پي افتاد
برون برد از خودش اشراق آن نور
ز نور خور ظلام سايه شد دور
چو يوسف آن محبت کيشيش ديد
ز ديدار خود آن بي خويشيش ديد
ز رحمت جاي بر تخت زرش کرد
کنار خويش بالين سرش کرد
به بوي خود به هوش آورد بازش
به بيداري کشيد از خواب نازش
به آن رويي کزو مي بست ديده
وزو مي بود عمري دل رميده
چو چشم انداخت رويي ديد زيبا
به سان نقش چين بر روي ديبا
چو روي حور عين مطبوع و مقبول
ز حسن آراييش مشاطه معزول
نظر چون يافت بر ديدن قرارش
عنان کش شد سوي بوس و کنارش
به لب بوسيد شيرين شکرش را
به دندان کند عناب ترش را
چو بود از بهر آن فرخنده مهمان
دو لب بر خوان وصل او نمکدان
ازان رو کرد اول بوسه را ساز
که بر خوان از نمک به باشد آغاز
نمک چون شور شوقش بيشتر کرد
دو ساعد در ميان او کمر کرد
به زير آن کمر نابرده رنجي
نشاني يافت از ناياب گنجي
ميان بسته طلب را چابک و چست
ازان گنج گهر درج گهر جست
نهادش پيش آن سرو گل اندام
مقفل حقه اي از نقره خام
نه خازن برده سوي حقه دستي
نه خاين داده قفلش را شکستي
کليد حقه از ياقوت تر ساخت
گشادش قفل و در وي گوهر انداخت
کميتش گام زد در عرصه تنگ
ز بس آمد شدن شد پاي او لنگ
چو نفس سرکش اول توسني کرد
در آخر ترک مايي و مني کرد
شبانگه تشنه اي برخاست از خواب
به سيمين برکه سر در زد پي آب
شد اول غرقه و آخر با خوشي جفت
برون آمد به جاي خويشتن خفت
دو غنچه از دو گلبن بر دميده
ز باد صبحدم با هم رسيده
يکي نشگفته و ديگر شگفته
نهفته ناشگفته در شگفته
چو يوسف گوهر ناسفته را ديد
ز باغش غنچه نشگفته را چيد
بدو گفت اين گهر ناسفته چون ماند
گل از باد سحر نشگفته چون ماند
بگفتا جز عزيزم کس نديده ست
ولي او غنچه باغم نچيده ست
به راه جاه اگر چه تيزتگ بود
به وقت کامراني سست رگ بود
به طفلي در که خوابت ديده بودم
ز تو نام و نشان پرسيده بودم
بساط مرحمت گسترده بودي
به من اين نقد را بسپرده بودي
ز هر کس داشتم اين نقد را پاس
نزد بر گوهرم کس نوک الماس
بحمدالله که اين نقد امانت
که کوته ماند ازان دست خيانت
دو صد بار ار چه تيغ بيم خوردم
به تو بي آفتي تسليم کردم
چو يوسف اين سخن را زان پريچهر
شنيد افزود از آنش مهر بر مهر
بدو گفت اي به حسن از حور عين بيش
نه اين به زانچه مي جستي ازين پيش
بگفت آري ولي معذور مي دار
که من بودم ز درد عاشقي زار
به دل شوقي که پاياني نبودش
به جان دردي که درماني نبودش
تو را شکلي بدين خوبي که هستي
کزو هر دم فزايد شور و مستي
شکيبايي نبود از تو حد من
بکش دامان عفوي بر بد من
ز حرفي کز کمال عشق خيزد
کجا معشوق با عاشق ستيزد