ازان خوشتر چه باشد پيش عاشق
که گردد يار نيک انديش عاشق
به خلوتگاه رازش بار يابد
ز بارش سينه بي آزار يابد
به پيش او نشيند راز گويد
حکايت هاي ديرين باز گويد
ز غوغاي سپه چون رست يوسف
به خلوتگاه خود بنشست يوسف
درآمد حاجب از در کاي يگانه
به خوي نيک در عالم فسانه
ستاده بر در اينک آن زن پير
که در ره مرکبت را شد عنانگير
مرا گفتي که با وي باش همراه
به همراهي رسانش تا به درگاه
بگفتا حاجت او را روا کن
اگر درديش هست آن را دوا کن
بگفت او نيست زانسان کوته انديش
که با من بازگويد حاجت خويش
بگفتا رخصتش ده تا درآيد
حجاب از حال خود هم خود گشايد
چو رخصت يافت همچون ذره رقاص
درآمد شادمان در خلوت خاص
چو گل خندان شد و چون غنچه بشگفت
دهان پر خنده بر يوسف دعا گفت
ز بس خنديدنش يوسف عجب کرد
ز وي نام و نشان وي طلب کرد
بگفت آنم که چون روي تو ديدم
تو را از جمله عالم برگزيدم
فشاندم گنج گوهر در بهايت
دل و جان وقف کردم بر هوايت
جواني در غمت بر باد دادم
بدين پيري که مي بيني فتادم
گرفتي شاهد ملک اندر آغوش
مرا يکبارگي کردي فراموش
چو يوسف زين سخن دانست کو کيست
ترحم کرد و بر وي زار بگريست
بگفتا اي زليخا اين چه حال است
چرا حالت بدينسان در وبال است
چو يوسف گفت با وي اي زليخا
فتاد از پا زليخا بي زليخا
شراب بيخودي زد از دلش جوش
برفت از لذت آوازش از هوش
چو باز از بي خودي آمد به خود باز
حکايت کرد با وي يوسف آغاز
بگفتا کو جواني و جمالت
بگفت از دست شد دور از وصالت
بگفتا خم چرا شد سرو نازت
بگفت از بار هجر جانگدازت
بگفتا چشم تو بي نور چون است
بگفت از بس که بي تو غرق خون است
بگفتا کو زر و سيمي که بودت
به فرق آن تاج و ديهيمي که بودت
بگفت از حسن تو هر کس سخن راند
ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش کردم
به گوهر پاشيش پاداش کردم
نهادم تاج حشمت بر سر او
گرفتم افسر از خاک در او
نماند از سيم و زر چيزي به دستم
کنون دل گنج عشق اينم که هستم
بگفتا حاجت تو چيست امروز
ضمان حاجت تو کيست امروز
بگفت از حاجتم آزرده جاني
نخواهم جز تو حاجت را ضماني
اگر ضامن شوي آن را به سوگند
به شرح آن گشايم از زبان بند
وگر ني لب ز شرح آن ببندم
غم و درد دگر بر خود پسندم
قسم گفتا به آن کان فتوت
به آن معمار ارکان نبوت
کز آتش لاله و ريحان دميدش
لباس خلت از يزدان رسيدش
که هر حاجت که امروز از تو دانم
روا سازم به زودي گر توانم
بگفت اول جمال است و جواني
بدان گونه که تو ديدي و داني
دگر چشمي که ديدار تو بينم
گلي از باغ رخسار تو چينم
بجنبانيد لب يوسف دعا را
روان کرد از دو لب آب بقا را
جمال مرده اش را زندگي داد
رخش را طلعت فرخندگي داد
به جوي رفته باز آورد آبش
وز آن شد تازه گلزار شبابش
ز کافورش برآمد مشک تاتار
ز صبحش آشکارا شد شب تار
سپيدي شد ز مشکين طره اش دور
درآمد در سواد نرگسش نور
خم از سرو گل اندامش برون رفت
شکنج از نقره خامش برون رفت
جواني پيريش را گشت حاله
پس از چل سالگي شد هژده ساله
جمالش را سر و کاري دگر شد
ز عهد بيشتر هم پيشتر شد
دگر ره يوسفش گفت اي نکوخوي
مراد ديگرت گر هست برگوي
مرادي نيست گفتا غير ازينم
که در خلوتگه وصلت نشينم
به روز اندر تماشاي تو باشم
به شب رو بر کف پاي تو باشم
فتم در سايه سرو بلندت
شکر چينم ز لعل نوشخندت
نهم مرهم دل افگار خود را
به کام خويش بينم کار خود را
به کشت خود که پژمرده ست و درهم
دهم از چشمه سار صحبتت نم
چو يوسف اين تمنا کرد ازو گوش
زماني سر به پيش افکند خاموش
نظر بر غيب بودش انتظاري
جواب او نه ني گفت و نه آري
ميان خواست حيران بود و ناخواست
که آواز پر جبريل برخاست
پيام آورد کاي شاه شرفناک
سلامت مي رساند ايزد پاک
که ما عجز زليخا را چو ديديم
به تو عرض نيازش را شنيديم
ز موج انگيزي آن عجز و کوشش
درآمد بحر بخشايش به جوشش
دلش از تيغ نوميدي نخستيم
به تو بالاي عرشش عقد بستيم
تو هم عقديش کن جاويد پيوند
که بگشايد به آن از کار او بند
ز عين عاطفت يابي نظرها
شود زاينده زان عقدت گهرها