نداند عاشق بيدل قناعت
فزايد حرص وي ساعت به ساعت
دو دم نبود به يک مطلوبش آرام
به هر دم در طلب برتر نهد گام
چو يابد بوي گل خواهد که بيند
چو بيند روي گل خواهد که چيند
زليخا کرد بعد از ره نشيني
هواي دولت ديدار بيني
شبي سر پيش آن بت بر زمين سود
که عمري در پرستش کارش اين بود
بگفت اي قبله جانم جمالت
سر من در عبادت پايمالت
تو را عمريست کز جان مي پرستم
برون شد گوهر دانش ز دستم
به چشم خود ببين رسواييم را
به چشمم باز ده بيناييم را
ز يوسف چند باشم مانده مهجور
بده چشمي که رويش بينم از دور
مرا در هيچ وقتي و مقامي
به جز ديدار يوسف نيست کامي
بده کام مرا گر مي تواني
چو دادي کام من ديگر تو داني
در اين جان سختيم مپسند چندين
بدين بدبختيم مپسند چندين
چه عمر است اين که نابودن ازين به
ره نابود پيمودن ازين به
همي گفت اين و بر سر خاک مي کرد
ز گريه خاک را نمناک مي کرد
چو شاه خور به تخت خاور آمد
صهيل ابلق يوسف برآمد
برون آمد زليخا چون گدايي
گرفت از راه يوسف تنگنايي
به رسم دادخواهان داد برداشت
ز دل ناله ز جان فرياد برداشت
ز بس بر آسمان مي شد ز هر سوي
نفيري چاوشان «طرقوا» گوي
ز بس بر گوشها مي زد ز هر جاي
صهيل مرکبان راه پيماي
کس از غوغا به حال او نيفتاد
به حالي شد که او را کس مبيناد
ز نوميدي دلي صد پاره گشته
ز کوي خرمي آواره گشته
ز درد دل فغان مي کرد و مي رفت
ز آه آتشفشان مي کرد و مي رفت
به محنتخانه خود چون پي آورد
دو صد شعله به يک مشت ني آورد
به پيش آورد آن سنگين صنم را
زبان بگشاد تسکين الم را
که اي سنگ سبوي عز و جاهم
به هر راهي که باشم سنگ راهم
شد از تو راه بختم تنگ بر دل
سزد گر از تو کوبم سنگ بر دل
به پيش روي تو چون سجده بردم
به سر راه وبال خود سپردم
به گريه از تو هر کامي که جستم
ز کام هر دو عالم دست شستم
تو سنگي خواهم از ننگ تو رستن
به سنگي گوهر قدرت شکستن
بگفت اين پس به زخم سنگ خاره
خليل آسا شکستن پاره پاره
چو بشکستش به چالاکي و چستي
به کارش زان شکست آمد درستي
ز شغل بت شکستن چون بپرداخت
به آب چشم و خون دل وضو ساخت
تضرع کرد و رو بر خاک ماليد
به درگاه خداي پاک ناليد
که اي عشق تو را از زير دستان
بتان و بتگران و بت پرستان
اگر نه عکس تو بر بت فتادي
به پيش بت کسي کي سر نهادي
دل بتگر به مهر خود خراشي
وز آتش افکني بر بت تراشي
کسي در پيش بت افتاده پست است
که گويد بت پرست ايزد پرست است
اگر رو در بت آوردم خدايا
بر آن بر خود جفا کردم خدايا
به لطف خود جفاي من بيامرز
خطا کردم خطاي من بيامرز
ز بس راه خطا پيمايي از من
ستاندي گوهر بينايي از من
چو آن گرد خطا از من فشاندي
به من ده باز آنچ از من ستاندي
بود دل فارغ از داغ تأسف
بچينم لاله اي از باغ يوسف
چو برگشت از ره آن بر مصريان شاه
گرفت افغان کنان بازش سر راه
که پاکا آن که شه را ساخت بنده
ز ذل و عجز کردش سرفکنده
به فرق بنده مسکين محتاج
نهاد از عز و جاه خسروي تاج
چو جا کرد اين سخن در گوش يوسف
برفت از هيبت آن هوش يوسف
به حاجب گفت اين تسبيح خوان را
که برد از جان من تاب و توان را
به خلوتخانه خاص من آور
به جولانگاه اخلاص من آور
که تا يک شمه از حالش بپرسم
وز اين ادبار و اقبالش بپرسم
کزان تسبيح چون شور و شغب کرد
عجب ماندم که تأثيري عجب کرد
گرش دردي نه دامنگير باشد
کلامش را کي اين تأثير باشد
دو صد جان خاک دريابنده شاهي
که دريابد به آهي يا نگاهي
فروغ صدق صادق دادخواهان
مزور قصه گم کرده راهان
شود مر صبح صادق را تباشير
مزوررا دهد پاداش تزوير
نه چون شاهان دور اين زمانه
که مي جويند بهر زر بهانه
ز هر ظالم که يک دينار رنگ است
وگر زو دست صد کس زير سنگ است
ز دينار زرش صد سرخروييست
تظلم کردن از وي هرزه گوييست