زليخا را ز تنهايي چو جان کاست
به راه يوسف از ني خانه اي خواست
بدو کردند ني بستي حواله
چو موسيقار پر فرياد و ناله
چو کردي از جدايي ناله آغاز
جدا برخاستي از هر ني آواز
چو از هجر آتش اندر وي گرفتي
ز آهش شعله در هر ني گرفتي
در آن ني بست بود افتاده خسته
چو صيدي تيرها گردش نشسته
ولي از ذوق عشقش چون اثر بود
بر او هر تيرگويي نيشکر بود
بر آخر داشت يوسف ديوزادي
سپهر اندازه اي گردون نهادي
تکاور ابلقي چون چرخ فيروز
ز شب بسته هزاران وصله بر روز
ز نور و ظلمت اندر وي نشانه
برابر چون شب و روز زمانه
گره بر خوشه چرخ از دم او
شکن در کاسه بدر از سم او
به هر سمش هلالي بسته از زر
ز سيم اختر رخشان مسمر
به زخم سم چو سنگ خاره خستي
ز هر ماه نوش سياره جستي
اگر نعلش پريدي در تک و دو
به چرخ اندر نشستي چون مه نو
گذشتي در شکارستان نخجير
پران از پهلوي نخجير چون تير
گرش ميدان شدي از غرب تا شرق
به يک جستن پريدي گرم چون برق
اگر گردش نه پا زو پس کشيدي
به گردش باد صرصر کي رسيدي
به راه ار چه شدي پر قطره از خوي
نديدي هيچ کس يک قطره از وي
به خوش رفتن در آن خوي بوديش ميل
چو آن گرد آمده از قطره ها سيل
چو گنجي بود از گوهر روانه
بري ز آسيب مار تازيانه
بر آخر گر شدي رام و فروتن
گرفتي خدمتش گردون به گردن
بداديش ار درآوردي به آن سر
به سطل ماه آب از چشمه خور
مهيا ساختي در هر شبانگاه
جوش از سنبله وز کهکشان کاه
ز شعر چشمه دار شب مه و سال
پي جو کرديش آماده غربال
ز سدره سبحه خوان مرغان گزيدي
که تا سنگ از جوش چون دانه چيدي
دو پيکر بود از زينش مثالي
رکاب از هر طرف تابان هلالي
چو يوسف در هلالش پاي کردي
چو ماه اندر دو پيکر جاي کردي
کشيدي زير ران او صهيلي
که رفتي هر طرف اضعاف ميلي
به هر جا هر که بشنيدي صهيلش
نبودي حاجت کوس رحيلش
شتابان سوي آن شاه آمدندي
چو سياره پي ماه آمدندي
زليخا نيز چون آن را شنيدي
ازان ني بست خود بيرون خزيدي
به حسرت بر سر راهش نشستي
خروشان بر گذرگاهش نشستي
چو بي يوسف رسيدي خيلي از راه
به طنزش کودکان کردندي آگاه
که اينک در رسيد از راه يوسف
به رويي رشک مهر و ماه يوسف
زليخا گفتي از يوسف در اينان
نمي يابم نشان اي نازنينان
به دل زين طنز مپسنديد داغم
که نايد بوي يوسف در دماغم
به هر منزل که آن دلدار گردد
جهان پر نافه تاتار گردد
به هر محمل که آن جانان نشيند
شميمش در مشام جان نشيند
چو يوسف در رسيدي با گروهي
کز ايشان در دل افتادي شکوهي
بگفتندي که از يوسف خبر نيست
درين قوم از قدوم او اثر نيست
بگفتي در فريب من مکوشيد
قدوم دوست را از من مپوشيد
بتي کش شاه ملک جان توان داشت
قدومش را کجا پنهان توان داشت
نسيمش باغ جان را تازه سازد
نه تنها جان جهان را تازه سازد
چو جان را تازگي همراه گردد
ازان جان تازه کن آگاه گردد
چو کردي گوش آن حيران مهجور
ز چاووشان صداي دور شو دور
زدي افغان که من عمريست دورم
به صد محنت درين دوري صبورم
نباشد بيش ازينم تاب دوري
نجويم دوري الا از صبوري
ز جانان تا به کي مهجور باشم
همان بهتر که از خود دور باشم
بگفتي اين و بيهوش اوفتادي
ز خود کرده فراموش اوفتادي
ز جام بيخودي از دست رفتي
چنان بيخود به آن ني بست رفتي
در آن نيها چو دم از جان ناشاد
دميدي خاستي افغان و فرياد
بدين دستور بودي روزگاري
نبودي غير ازينش کار و باري