در شرح حال زليخا بعد از وفات عزيز مصر و استيلاي محبت يوسف عليه السلام بر وي و ابتلاي وي به محنت فراق

دلي کز دلبري ناشاد باشد
ز هر شادي و غم آزاد باشد
غم ديگر نگيرد دامن او
نگردد شاديي پيرامن او
اگر گردد جهان درياي اندوه
برآرد موجهاي غصه چون کوه
ازان نم دامن او تر نگردد
ز اندوهي که دارد برنگردد
وگر جشن طرب سازد زمانه
دهد رو عيش هاي جاودانه
فرو پيچد ازان جشن طرب روي
نخواهد کم غم خود يک سر موي
زليخا بود مرغ محنت آهنگ
جهان چون خانه مرغان بر او تنگ
در آن روزي که دولت يار بودش
حريم خانه چون گلزار بودش
عزيزش بود بر سر سايه گستر
نهالي بود رعنا سايه پرور
همه اسباب عشرت جمع مي داشت
رخي افروخته چون شمع مي داشت
غم يوسف ز جان او نمي رفت
حديثش از زبان او نمي رفت
در اين وقتي که رفت از سر عزيزش
نماند اسباب دولت هيچ چيزش
خيال روي يوسف يار او بود
انيس خاطر افگار او بود
به يادش روي در ويرانه اي کردي
وطن در کنج محنتخانه اي کرد
نه مي خورد از فراق او نه مي خفت
ز ديده خون همي باريد و مي گفت
خوش آن کز بخت برخوردار بودم
درون يک سرا با يار بودم
دلي بي بار از حرمان ديدار
جمالش ديدمي هر روز صد بار
ازان دولت چو بختم ساخت محروم
به زندان کردمش مظلوم و مرحوم
به شب پنهان به زندان بردمي راه
تماشا کردمي آن روي چون ماه
به روزم زنگ غم از دل زدودي
در و ديوار آن منزل که بودي
منم امروز ازينها دور مانده
به دل رنجه به تن رنجور مانده
ندارم زو به جز در دل خيالي
وز آن خالي نيم در هيچ حالي
خيالش گر رود چون زنده مانم
که در قالب خيال اوست جانم
همي گفت اين حديث و آه مي زد
ز آه آتش به مهر و ماه مي زد
چو مد آه دايم دود آهش
به فرق سر شدي چتر سياهش
ز خورشيد حوادث هيچگاهي
نبودي غير ازان چترش پناهي
نبود آن چتر کش بالاي سر بود
فلک را از خدنگ او سپر بود
خدنگش را گر آن مانع نگشتي
ز صندوق فلک پران گذشتي
ز مژگان دمبدم خوناب مي ريخت
مگر خوناب خون ناب مي ريخت
چو بود از تاب دل سوزان تب او
مژه مي ريخت آبي بر لب او
نمي شست از رخ آن خونابه گويي
ازان خونابه بودش سرخرويي
چو زان خونابه رخ را غازه کردي
به دل عقد محبت تازه کردي
به روي کار ناوردي دم نقد
به جز خون جگر کابين آن عقد
گهي کندي به ناخن روي گلگون
چو چشم خود گشادي چشم ها خون
ز سرخي هر يکي بودي دواتي
نوشتي از غمش خط نجاتي
گهي سينه گهي دل مي خراشيد
ز جان جز نقش جانان مي تراشيد
همي زد بر سر زانو کف دست
سمن را رنگ نيلوفر همي بست
به مهر دوست يعني در خورم من
گر او خورشيد شد نيلوفرم من
چو باشد آفتاب خاوري يار
مرا نبود به از نيلوفري کار
به دل همچون صنوبر کوفتي مشت
به سان نيشکر خاييدي انگشت
کفش کز هر نگاري داشتي عار
نگارين گشتي از انگشت افگار
ز انگشتان خونين خامه کردي
ز کافوري کف خود نامه کردي
درون نامه حرف غم نوشتي
برون زين حرف چيزي کم نوشتي
ولي زان نامه هرگز داستانش
نخواندي دلبر ننوشته خوانش
فراوان سال ها کار وي اين بود
ز هجران رنج و تيمار وي اين بود
جواني تيره گشت از چرخ پيرش
به رنگ شير شد موي چو قيرش
برآمد صبح و شب هنگامه برچيد
به مشکستان او کافور باريد
گريزان گشت زاغ از تير تقدير
به جاي زاغ شد بوم آشيان گير
نباشد ياد پيري را درين باغ
کزينسان بوم گيرد خانه زاغ
سياهي را سرشک از نرگسش شست
ز نرگسزار چشمش ياسمين رست
به شادي زير اين طاق کج آيين
سيه پوشيديش چشم جهان بين
چو ماتمدار گشت از نااميدي
چرا رفت از سياهي در سفيدي
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه
به روي تازه چون گل چينش افتاد
شکن در صفحه نسرينش افتاد
ز ناز آن چين که افکندي در ابرو
فتادش چون سپر بي ناز در رو
ندارد کس درين بحر کهن ياد
که گيرد آب چين بي جنبش باد
ولي گر باد بودي ور نبودي
رخ چون آب او پر چين نمودي
سهي سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر ني پاي بود از بخت واژون
ز بزم وصل همچون حلقه بيرون
درين غمديده خاک از خون مردم
چو شد سرمايه بيناييش گم
به پشت خم ازان بودي سرش پيش
که جستي گم شده سرمايه خويش
به سر بردي در آن ويران مه و سال
سرش ز افسر تهي پايش ز خلخال
تهي از حله هاي اطلسش دوش
سبک از دانه هاي گوهرش گوش
معطل گردن از طوق مرصع
معرا عارض از زربفت برقع
به زير پهلو از خاکش نهالين
عذار نازکش را خشت بالين
به مهر يوسفش از خاک بستر
به از مهد حرير حور گستر
به ياد او به زير روي خشتش
مربع بالشي بود از بهشتش
درين محنت کزان يک شمه گفتم
به شرحش گوهر صد نکته سفتم
نرفتي غير يوسف بر زبانش
نبودي غير او آرام جانش
در آن وقتي که گنج سيم و زر داشت
هزاران حقه پر در و گهر داشت
ز هر کس قصه يوسف شنيدي
به پايش گنج سيم و زر کشيدي
دهانش را چو درجي از گهر پر
لبالب ساختي از گوهر و در
بدين بخشش که بودش کار پيوست
شد از سيم و زر و گوهر تهيدست
به پشمين جامه مسکين گشت خرسند
بر آن از ليف خرما شد کمربند
خبرگويان ز يوسف لب ببستند
پس زانوي خاموشي نشستند
گذشت آن کز لب هر صاحب هوش
ز يوسف يافتي قوت از ره گوش
بر آن شد تا ز بي قوتي رهد باز
کند بر راه يوسف خانه اي ساز
که چون افتد گذرگاهي به راهش
پذيرد قوت از آواز سپاهش
زهي بيچاره آن از پا فتاده
زمام اختيار از دست داده
ز وصل خوان جانان بازمانده
نواي عيش او ناساز مانده
نباشد قوتي از بوي يارش
نيابد قوت از پيک ديارش
گهي با باد از وي راز گويد
گه از مرغي نشانش باز جويد
چو بيند رهروي بر رهگذاري
به رويش از ره غربت غباري
ببوسد پاي او کز شهريار است
بشويد گرد او گر زان ديار است
وگر سلطانش از راهي سواره
برآيد نبودش تاب نظاره
شود خرم به خاک و گرد راهش
نشيند خوش به آواز سپاهش