بيرون آمدن يوسف عليه السلام از زندان و گرامي داشتن پادشاه مر وي را و وفات کردن عزيز مصر و مبتلا شدن زليخا به تنهايي و جدايي

درين دير کهن رسميست ديرين
که بي تلخي نباشد عيش شيرين
خورد نه ماه طفلي در رحم خون
که آيد با رخي چون ماه بيرون
بسا سختي که بيند لعل در سنگ
که خورشيد درخشانش دهد رنگ
شب يوسف چو بگذشت از درازي
طلوع صبح کردش کارسازي
چو شد کوه گران بر جانش اندوه
برآمد آفتابش از پس کوه
پي تعظيم و اکرام وي از شاه
خطاب آمد به نزديکان درگاه
کز ايوان شه خورشيد اورنگ
به ميداني ز هر جانب دو فرسنگ
دو رويه تا به زندان ايستادند
تجمل هاي خود را عرضه دادند
چه از زرين کمر سرکش غلامان
همه در خلعت زرکش خرامان
چه از چابکسواران سپاهي
به تازي مرکبان با هم مباهي
چه از خورشيد پيکر خوش نوايان
به عبراني و سرياني سرايان
سران مصر بيرون از شماره
نثار آور دوان از هر کناره
تهيدستان به اميد نثاري
گشاده هر طرف جيب و کناري
چو يوسف شد سوي خسرو روانه
به خلعت هاي خاص خسروانه
فراز مرکبي از پاي تا فرق
چو کوهي گشته در زر و گهر غرق
به هر جا طبله هاي مشک و عنبر
ز هر سو بدره هاي زر و گوهر
به راه مرکب او مي فشاندند
گدا را از گدايي مي رهاندند
چو آمد بارگاه شه پديدار
فرود آمد ز رخش تيز رفتار
خز و اطلس به پا انداختندش
به پاي انداز فرق افراختندش
به بالاي خز و اکسون همي رفت
بر اطلس چون مه گردون همي رفت
ز قرب مقدمش چون شه خبر يافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
کشيدش در کنار خويشتن تنگ
چو سرو گلرخ و شمشاد گلرنگ
به پهلوي خودش بر تخت بنشاند
به پرسش هاي خوش با وي سخن راند
نخست از خواب خود پرسيد و تعبير
درآمد لعل نوشينش به تقرير
وز آن پس کردش از هر جا سؤالي
بپرسيدش ز هر کاري و حالي
جواب دلکش و مطبوع گفتش
چنان کامد ازان گفتن شگفتش
در آخر گفت اين خوابي که ديدم
ز تو تعبير آن روشن شنيدم
چه سان تدبير آن کردم توانم
غم خلق جهان خوردن توانم
بگفتا بايد ايام فراخي
که ابرو نم نيفتد در تراخي
منادي کردن اندر هر دياري
که نبود خلق را جز کشت کاري
به ناخن سنگ خارا را تراشند
ز چهره خوي فشانان دانه پاشند
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
سنان ها خوشه را زان رسته از تن
که باشد بر رخ خصمان سنان زن
چو گردد خوشه در خانه درنگي
بيايد روزگار قحط و تنگي
برد هر کس براي عيش تيره
به قدر حاجت خود زان ذخيره
ولي هر کار را بايد کفيلي
که از دانش بود با وي دليلي
به دانش غايت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
ز هر چيزي که در عالم توان يافت
چو من دانا کفيلي کم توان يافت
به من تفويض کن تدبير اين کار
که نايد ديگري چون من پديدار
چو شاه از وي بديد اين کار سازي
به ملک مصر دادش سرفرازي
سپه را بنده فرمان او کرد
زمين را عرصه ميدان او کرد
به جاي خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزيز مصر خواندش
چو پا بالاي تخت زر نهادي
جهاني زير تختش سر نهادي
چو رفتي بر سر ميدان ز ايوان
رسيدي بانگ چاووشان به کيوان
به هر جانب که طوف انديش بودي
جنيبت کش هزاران بيش بودي
به هر کشور که بگذشتي سواره
برون بودي سپاهش از شماره
چو يوسف را خدا داد اين بلندي
به قدر اين بلندي ارجمندي
عزيز مصر را دولت زبون گشت
لواي حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نياورد اين خلل را
به زودي شد هدف تير اجل را
زليخا روي در ديوار غم کرد
ز بار هجر يوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزيزش خانه آباد
نه از اندوه يوسف خاطر آزاد
فلک کو دير مهر و زود کين است
درين حرمانسرا کار وي اين است
يکي را برکشد چون خور بر افلاک
يکي را افکند چون سايه بر خاک
خوش آن دانا به هر کاري و باري
که از کارش نگيرد اعتباري
نه از اقبال او گردن فرازد
نه از ادبار او جانش گدازد