بسا قفلا که ناپيدا کليد است
برد او راه گشايش ناپديد است
بود چون کار دانا پيچ در پيچ
به پيشش کوشش فکر و نظر هيچ
ز ناگه دست صنعي در ميان نه
به فتحش هيچ صانع را گمان نه
پديد آيد ز غيب آن را گشادي
وديعت در گشادش هر مرادي
چو يوسف دل ز حيلت هاي خود کند
بريد از رشته تدبير پيوند
به جز ايزد نماند او را پناهي
که باشد در نوايب تکيه گاهي
ز پندار خودي و بخردي رست
گرفتش فيض فضل ايزدي دست
شبي سلطان مصر آن شاه بيدار
به خوابش هفت گاو آمد پديدار
همه بسيار خوب و سخت فربه
به خوبي و خوشي از يکدگر به
وز آن پس هفت ديگر در برابر
پديد آمد سراسر خشک و لاغر
در آن هفت نخستين روي کردند
به سان سبزه آن را پاک خوردند
بدينسان سبز و خرم هفت خوشه
که دل زان قوت بردي ديده توشه
برآمد از عقب هفت دگر خشک
بر آن پيچيد و کردش سر به سر خشک
چو سلطان بامداد از خواب برخاست
ز هر بيدار دل تعبير آن خواست
همه گفتند کين خوابي محال است
فراهم کرده وهم و خيال است
به حکم عقل تعبيري ندارد
به جز اعراض تدبيري ندارد
جوانمردي که از يوسف خبر داشت
ز روي کار يوسف پرده برداشت
که در زندان همايون فر جوانيست
که در حل دقايق خرده دانيست
بود بيدار در تعبير هر خواب
دلش از غوص اين دريا گهرياب
اگر گويي بر او بگشايم اين راز
و زو تعبير خوابت آورم باز
بگفتا اذن خواهي چيست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن
مرا چشم خرد زان لحظه کور است
که از دانستن اين راز دور است
روان شد جانب زندان جوانمرد
به يوسف حال خواب شه بيان کرد
بگفتا گاو و خوشه هر دو سالند
به اوصاف خودش وصاف حالند
چو باشد خوشه سبز و گاو فربه
بود از خوبي سالت خبره ده
چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر
بود از سال تنگت قصه آور
نخستين سال هاي هفتگانه
بود باران و آب و کشت و دانه
همه عالم ز نعمت پر برآيد
وز آن پس هفت سال ديگر آيد
که نعمت هاي پيشين خورده گردد
ز تنگي جان خلق آزرده گردد
نبارد زآسمان ابر عطايي
نرويد از زمين شاخ گيايي
ز عشرت مالداران ست دارند
ز تنگي تنگدستان جان سپارند
چنان نان گم شود بر خوان دوران
که گويد آدمي نان و دهد جان
جوانمرد اين سخن بشنيد و برگشت
حريف بزم شاه دادگر گشت
حديث يوسف و تعبير او گفت
دل شاه از دمش چون غنچه بشگفت
بگفتا خيز و يوسف را بياور
کزو به گرددم اين نکته باور
سخن کز دوست آري شکر است آن
ولي گر خود بگويد خوشتر است آن
چو از دلبر سخن شايد شنيدن
چرا از هر دهن بايد شنيدن
دگر باره به زندان شد روانه
ببرد اين مژده سوي آن يگانه
که اي سرو رياض قدس بخرام
سوي بستانسراي شاه نه گام
خرام آنسو بدين روي دلارا
بيارا زين گل آن بستانسرا را
بگفتا من چه آيم سوي شاهي
که چون من بي کسي را بي گناهي
به زندان سالها محبوس کرده ست
ز آثار کرم مأيوس کرده ست
اگر خواهد ز من بيرون نهم پاي
ازين غمخانه اول گو بفرماي
که آناني که چون رويم بديدند
ز حيرت در رخم کفها بريدند
به يکجا چون ثريا با هم آيند
نقاب از کار من روشن گشايند
که جرم من چه بود از من چه ديدند
چرا رختم سوي زندان کشيدند
بود کين سر شود بر شاه روشن
که پاک است از خيانت دامن من
مرا پيشه گناه انديشگي نيست
در انديشه خيانت پيشگي نيست
در آن خانه خيانت نامد از من
به جز صدق و امانت نامد از من
مرا به گر زنم نقب خزاين
که باشم در فراش خانه خاين
جوانمرد اين سخن چون گفت با شاه
زنان مصر را کردند آگاه
که پيش شاه يکسر جمع گشتند
همه پروانه آن شمع گشتند
چو ره کردند در بزم شه آن جمع
زبان آتشين بگشاد چون شمع
کزان شمع حريم جان چه ديديد
که بر وي تيغ بدنامي کشيديد
ز رويش در بهار و باغ بوديد
چرا ره سوي زندانش نموديد
بتي کازار باشد بر تنش گل
کي از دانا سزد بر گردنش غل
گلي کش نيست تاب باد شبگير
به پايش چون نهد جز آب زنجير
زنان گفتند کاي شاه جوان بخت
به تو فرخنده فر هم تاج و هم تخت
ز يوسف ما به جز پاکي نديديم
به جز عز و شرفناکي نديديم
نباشد در صدف گوهر چنان پاک
که بوده از تهمت آن جان و جهان پاک
زليخا نيز بود آنجا نشسته
زبان از کذب و جان از کيد رسته
ز دستان هاي پنهان زير پرده
رياضت هاي عشقش پاک کرده
فروغ راستيش از جان علم زد
چو صبح راستين از صدق دم زد
به جرم خويش کرد اقرار مطلق
برآمد زو صداي حصحص الحق
بگفتا نيست يوسف را گناهي
منم در عشق او گم کرده راهي
نخست او را به وصل خويش خواندم
چو کام من نداد از پيش راندم
به زندان از ستم هاي من افتاد
در آن غم ها ز غم هاي من افتاد
غم من چون گذشت از حد و غايت
به حالش کرد حال من سرايت
جفايي گر رسد او را ز جافي
کنون واجب بود آن را تلافي
هر احسان کايد از شاه نکوکار
به صد چندان بود يوسف سزاوار
چو شاه اين نکته سنجيده بشنيد
چو گل بشگفت و چون غنچه بخنديد
اشارت کرد کز زندانش آرند
بدان خرم سرابستانش آرند
ز باغ لطف گلبرگيست خندان
گل خندان به بستان به که زندان
به ملک جان بود شاه نکوبخت
مقام شه نشايد جز سر تخت